داستان کوتاه ناشناسی در قالب دوست | رقیه سپهری کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
دختری که با آمدن زنی به همسایگی آنها اتفاقات عجیب زندگیاش آغاز میشود. فردی که از او درخواست دوستی میکند و ادعا دارد فرزند آن خانم همسایه است در حالی که آن خانم ادعا میکند فرزندی ندارد! معمایی که در این میان رخ میدهد و کسانی که در تکاپو برای حل این معما هستند، معمایی که کسی نمیداند حل شدنی است یا خیر؟
آن فرد کیست؟ هدف او از دوست شدن با دختر داستان چه میتواند باشد؟ مقدمه:
سوتفاهم، موضوعی که شاید برای خیلیها اتفاق بیفتد، شاید ما هم درباره او اشتباه کرده باشیم، شاید هدف او را اشتباه فهمیده باشیم، شاید ما او را بازی داده باشیم، شاید هم او ما را بازی داده باشد، شاید ما به او دروغ گفته باشیم، شاید هم او به ما دروغ گفته باشد، شاید برای یافتن برخی پاسخها فقط باید سوال کرد.
اما از چه کسی؟ اگر برخی سوالها عاقبت بدی داشته باشند چه؟