خلاصه کتاب: مادرم همیشه برایم قصه میخواند. نمیدانم در طول این داستانها چه چیزی میگذشت؛ فقط میدانستم که داستانهای مادرم یک مرد دارد، یک مرد عاشق که برای رسیدن به دخترک قصه هرکاری میکند. یک مرد، یک پناهگاه، یک مأمن آرامش! راستش را بخواهی از وقتی تو را دیدهام خودم را جای دخترک آن قصه تصور میکنم. دخترکی با لباس سفید عروس که... مردش شیفتهی اوست! حال میشود شبیه مردهای قصههای مادرم شوی؟ میشود برای من شوی؟!
خلاصه کتاب: در اواسط زمستان، وقتی که زوجهای جوان همه در هیاهوی خرید برای روز ولنتاین هستند، دو خواهر جوان که عاشق بازیهای شرطی هستند، شرطی میبندند که هم هیجان و استرس زیاد و هم دردسرهای زیادی را برایشان به همراه میآورد. چه بلایی سر آن خواهر نگون بختی که جرئت را انتخاب کرده میآید؟ یا بهتر است بگوییم، خواهر بازیگوشش چه شرطی برای او میگذارد؟! آن شرط باعث خوشبختیاش میشود یا بدبختی او؟!
خلاصه کتاب: اردوان و رونا دو عاشق واقعی بودن که برای رسیدن به جایگاههای الانشون تلاش بسیار زیادی کردن، حالا این دو عاشق عزیزمون برای غافلگیر کردن همدیگه برنامههایی دارن، ولی اردوان غافلگیری بزرگ و شگفتانگیزی برای رونا داشت که حال خوشی نصیبشون میکرد. چه غافل گیری؟ آیا امکان داره این غافلگیری برخلاف تصورات اردوان باعث ناراحتی و رنجششون بشه؟
خلاصه کتاب: اگر نظر من رو بخوای، عشق رو به دریا تشبیه میکنم، خیلی آروم آروم و با تردید و ترس از خیس شدن، واردش میشی و هر چی جلوتر میری بیشتر لذت میبری و بیشتر غرقش میشی، اونقدر که وقتی به خودت میای میبینی همهجا رو آب فرا گرفته و خبری از خشکی نیست و هر چقدر تلاش میکنی که برگردی به ساحل موجها نمیذارن، بگو ببینم تعریف تو از عشق چیه؟
خلاصه کتاب: گیتا دختری که توسط یکی از عزیزترینهاش به اعتیاد دچار میشه و به همین دلیل، مجبور میشه از معین که عاشقانه دوستش داره بیهیچ دلیلی جدا بشه. حالا بعد سه سال چرخه روزگار کاری میکنه تا گیتا وارد خونهای بشه و در اونجا حرفهایی بشنوه و رازهایی برملا بشه که زندگیش رو تغییر میده. به نظرتون گیتا وارد چه خونهای میشه؟ چه اتفاقاتی براش میافته و با کی روبهرو میشه؟
خلاصه کتاب: در میان یکنواختیهای وجودش نوری دید، نوری که آرام وارد زندگیاش شد و هر روزش را پر از حس خوب خوشبختی کرد. مردی که حتی با دیدن او هم راضی بود، مجبور شد نور زندگیاش را رها و به جایی دور برود. چه چیزی باعث شد کسی که آنقدر به وجود آن دختر اهمیت میداد، ناگهان مسیر خود را کاملا از او جدا سازد؟ آیا سرنوشت فرصتی دوباره را برای یافتن نور خود به این عاشق دلخسته خواهد داد؟
خلاصه کتاب: کاش میتوانستم زمان را به عقب بیاورم و اولین لحظاتی که عاشقت شدم را روی دور تکرار بگذارم! نمیتوانم از این عشق پنجساله رها شوم... باید همهچیز را درست کنیم و اگر مشکلی است حرف بزنیم؛ پس میشود تو یکبار هم مرا درک کنی؟ من هیولا نیستم جانانم!
خلاصه کتاب:
همهچیز از یک روز بارانی شروع شد، روزی که دختر قصه دنبال یارش میگشت و نمیدانست لحظاتی دگر خدا برایش نشانهای از او میفرستد.
شاید در همان هنگام، دهن به دهن شدن با پسرک برایش جذاب بود؛ اما او که نمیدانست بعدها چه جنگهایی انتظارش را میکشد و آن جنگ در حین سود داشتن باعث میشود که از کار چندین و چندسالهاش اخراج شود. آن کار چیست؟ سرنوشتش به کجا ختم میشود؟ خلاصه کتاب: سارینا با مرگ پدرش تصمیم به رفتن پیش خواهرش را میگیرد؛ این پیشنهاد را عمویش میدهد تا او را از شهر دور کند تا کنار خواهرش باشد بلکه کمتر احساس تنهایی کند. با ورود کیهان، برادر شوهر خواهرش که تا به حال او را ندیده بود از پیلهی تنهایی بیرون کشیده میشود. سارینا با رفتن به خراسان چه سرنوشتی برای خودش رقم میزند؟ کیهان تا به حال کجا بوده؟
خلاصه کتاب: دیدار اولم با تو مرا به قعر دلتنگی فرو برد، دختری بودم خارج از دایرهی عشق و فقط با چشمانم آن را به تمسخر میگرفتم. تپشهای قلبی که برایت به هیجان افتاد من را برای عاشقی کردن طلبید و هوای قلبم را به بوی پاییزیِ تو گره زد، پاییز تو را برایم بدون آنکه بدانی به نکاح در آورد و روز به روز حجم عظیمی از احساسات را بر قلبم جاری ساخت. و هم اکنون که سیزدهسال از آن زمانی که زهر شیرینت به وجودم جاری شده میگذرد من در گوشهای از اتاقی که بوی تو را میدهد قلم به دست؛ از دلتنگی نغمهسرایی میکنم. اما آوازخوانیهای این خستهدل بعد از چندین سال بیجواب میماند؟! یا قلبت صدای تَرکتَرک خوردن قلبم را با جان و دل میشوند؟ سوال این است، فراق یا وصال؟