داستان کوتاه دلربای بیخیال | نازنین محمدی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
خب داستانمون در مورد دختریِ که خیلی بیخیاله، یعنی رفتار خانوادش باعث شده اون نسبت به هر چیزی سرد و بیخیال شه
تا اینکه یه پسر که تازه از زندان بیرون اومده از دست خانوادش عصبانی میشه و تصمیم میگیره دوباره یه کاری انجام بده که بیفته زندان که سر راه دختر بیخیال قصهمون رو میبینه.
اما سوال اینجاست که اون آیا کاری با دختر قصهمون انجام میده؟ بلایی سرش میاره؟ آیا دوباره زندان میافته؟ مقدمه:
یه افسانهء قدیمی میگه:«همهء ما انسانها یه نیمهء دیگه داریم؛ یعنی تمام ماها دارای دو مغز، چهار دست، چهار پا، چهار چشم و دو قلب بودیم.
و آفریده شدیم، تا توی این دنیا نیمهء خودمون رو پیدا کنیم؛ پس تا وقتی نیمهء دیگمون رو پیدا نکنیم و در آغوشش نگیریم، برای تمام عمر بیقراریم.
و این سرنوشته که مارو... من و تورو جلوی راه هم قرار میده، عزیزدلم!