داستان بلند شیفتگی با طعم چادر | معصومه یعقوبی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
دختری عاشق پسرعموی خودش، شرطی که مغایر اصول شخصی او است، برای ازدواج میگذارد.
او عشقش را در سینهاش نگه میدارد تا وقتی که پسرعمویش به خواستگاریاش بیاید. او به خواستگاری دخترک میآید، دخترک قبول میکند تا زن پسرک با شرایط عجیب و غریب شود.
چرا او به خواستگاری دختری که بر خلاف عقایدش است، میآید؟
آیا او که کاملاً مخالف عقاید پسرک است، خواستهی او را قبول میکند؟ مقدمه:
عشق چه بیصدا در میزند و بیباز شدن در وارد میشود.
بیانتهاترین عشق من...
سالهاست راه را برای آمدنت پر از عطر یاس کردهام، میدانستم میآیی و من چشم به راه آمدنت بودم.
آمدی و چه خوش بود آمدنت، چه انتظار در نگاهِ زیبای تو بیرنگ شد.
من سرشار از بهانه با تو بودن شدم.
کاش نگاه دل فریب تو ماندگار و همیشگی بود
و من سالها از تپش قبلم برای تو پرتوان میشدم؛ حتی اگر شایستگی ماندن در کنارت را نداشته باشم.
به خود میبالم که با تو بودن را هر چند اندک تجربه میکنم و سالها خاطرم از حضور روشن تو پر نور خواهد بود.
لحظههای با تو بودن زیبا و فراموش نشدنی است و من میخواهم مجدد زیباترین لحظهها را با تو تجربه کنم.
بیانتهاترین عشق من دوستت دارم!