داستان کوتاه سبزپوشی خفته | مهدیه زارع کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
او در خانوادهای مرفه زندگی میکند؛ اما نمیتواند چشمانش را بر روی درد مردم جامعهاش ببندد.
از طریق چاپخانهی پدرش اخباری دلخراش که روحش را آزار میدهد، مردم جامعهاش اسیر فقر و گرسنگی هستند، دریافت میکند و او قادر نیست در چنین دنیایی سر کند.
باید راهی وجود داشته باشد تا انگیزه و امید را در رگ خیابانهای شهرش تزریق کند.
آیا میتواند قدمی در راستای تحولی عظیم بردارد؟ در انتهای این اقدام چه چیزی انتظارش را میکشد؟
مقدمه:
گاه نمیدانی چگونه میگذرد، به چه نحو رفتار میکنی و چه تاثیری بر مردم داری. گاه قدمی بزرگ برمیداریم؛ اما پایانی ناگوار در پِی دارد. در میان سیاه قلمهای پرتره انسانهای بزرگ، شاید تصویری کوچک از تو به یادگار بماند؛ اما ممکن است در میان چشمان مردم قاطری بیسر و پا باشی. چه سخت است در میان حریقهایی که زبانه میکشیدند بسوزی و چیزی از تو به یادگار نماند، جز تصویری منفور!
کفر نیست اگر بگویی خدا نمیبیند تو را که تنها و بیکس به یغما میروی و چه میکنند تندخویان با تو؟!