داستان کوتاه بوفه تولا | مهشید ترکی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
با شیطنت دخترک داستان دو عشاق مجبور به انجام مسابقههایی میشوند که احساس حرف اول و آخر را میزند.
بازی که احساسات نهفته آن دو را به چالش میکشد و باعث دشواری مراحل میشود. به نظر شما میتوانند قبل از ثابت ماندن در بازی و از بین رفتنشان سه مرحله دشوار را انجام دهند و نجات دهنده دنیای لحظه و خود باشند؟
مقدمه:
عاشق شدم با تو از اولین دیدار
از خوابی صد ساله گویی شدم بیدار!
حال عجیبی بود، دست و دلم لرزید!
خزانی بهار شد در قلب من انگار...
روزی که قلبم دید میآمدی از دور، فهمید خوش قلبی، خوش فکر و خوش رفتار!
قاتل غم گشتی، ضامن شادیها!
روزی نخندیدی، آن روز شدم بیمار!
حال خوشی دارم وقتی در این قلبی، از غمها دورم، از عشق تو سرشار!