داستان کوتاه حوالی ما | آیدا هنرور کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
زندگی آروم و عادیم با مراسم خواستگاریای متلاطم شد.
مردی خواستار من بود که هیچ چیز کم نداشت؛ کیسی مناسب برای هر دختر دم بخت اما موردی وجود داشت که دلم رو ناراضی میکرد.
زندگی الان اون چیزی در خود نهاده که زندگی آینده من رو سخت و دشوار میکنه.
چه چیزی در زندگیش وجود داره که میتونه دل من رو برای ازدواج با او مخالف کنه؟ آیا اینکه میگن عشق پس از ازدواج رخ میده واقعیت داره؟ ممکنه برای من هم رخ بده؟! مقدمه:
داستان زندگیمون از یک روز تلخ شروع شد و در یک روز تلخ دیگه به پایان رسید؛ روزی که قلبم رو شعلهور کرد و تو رو سوزوند به نحوی که خاکسترهات کنارم جا گرفتن.
خندههای شیرین لبهام با اومدن اشکهام به تلخترین شور ممکن رسید! دیگه اون دختری که با تمام وجودش خواستن رو تجربه کرد نیست.
میخندم اما تلخ، تلاش میکنم اما بی هدف!میجنگم اما بدون مبارز!
گردن ما فقط با بغض کلفت شده! درسته که پایان قشنگی نداشتیم اما داستان قشنگی رو رقم زدیم؛
من زمانی باختم که در دریای اعتماد غرق شدم.