خلاصه کتاب
خلاصه:
ارنواز دختری که دارای فوبیایی مختص حادثهای ناگهانی است و فربد همبازی ایام کودکیاش ناخواسته و ندانسته، ناگهانی او را با ترسش روبهرو میکند.
باید روزی این ترس و عادت به پایان میرسید، میبایست ارنواز چیزی را که مدتها درون قلبش زندانی کرده بود آزاد میکرد.
حال رخ دادن حادثهای ناگهانی مانند دوبار برخورد یک چوب روی سر فردی، موثر است؟ ترس او چیزی است که بهبود پذیر باشد؟ مقدمه:
که در این تنهایی ناگهانی دیدمش، از آغاز تنهاییام بود؛ اما سالها قبل لحظهها دیده بودمش و خاطراتی را کنار هم ضبط کرده بودیم.
قصهی ما سالها پیش شروع شده بود؛ اما مدتها ادامه پیدا نکرد، انگار نویسنده در آن زمان دچار بدخلقیای شد که ما را از حال هم بیخبر گذاشت و در دورانی که تنهایی را عمیق و از درون تجربه کردم، چیزی برای شیرین کردن لحظاتم وجود نداشت؛ اما این بهترین وقت است برای لمس او، برای درک لمس، برای دیدنش!
نا به حق نویسنده را خطا کار خواندم، در حقیقت او با مکث طولانی مدتش در نوشتن بهترین وقتها را برای ما رقم زد که بهتر از این در گذشته اتفاق نمیافتاد.
بهترینها یا افتاده است و تکرار نمیشود یا قرار است بیفتد و تکرارش امکان پذیر نیست.