داستان کوتاه یک عمر و هفت دقیقه| کیمیا مریدی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
وقتی یه نفر میمیره، مغزش تا «هفت دقیقه» زنده میمونه و فعالیت میکنه.
توی اون هفت دقیقه تمام خاطرات اون فرد به شکل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمهاش رد میشه.
هفت دقیقه در برابر یک عمر زندگی...
وقتی بهش فکر میکنی احساس عجیبی بهت دست میده، اون هفت دقیقه قراره تلخ باشه یا شیرین؟
اگر فقط هفت دقیقه مهلت زندگی داشتیم با کی اون دقایق رو میگذروندیم؟
مقدمه:
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم...
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست!
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد!
لمس کن نوشتههایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد!
لمس کن گونههایم را
که خیس اشک است و پر شیار!
لمس کن لحظههایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم!
لمس کن این با تو نبودنها را
لمس کن…
یک عمر و هفت دقیقه در قلبم خواهی ماند!