داستان کوتاه او را دفن کن | حدیث (دیان) آمهدی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
سایهها به سرعت میدویدند و قصد ربایش جانم را داشتند، در هر جایی از این خانهی کذایی همراهم بود و لبخند عجیب و بزرگش را در بین تاریکی به نگاه لرزانم هدیه میکرد. بالای سرم، زیر تختم؛ حتی در خواب یک دقیقه تنهایم نمیگذاشت. لبخند بزرگ، چشمان تیره و اشکهای قرمز و آویزانش همراه همیشگیاش بود و بیدرنگ باعث وحشت وجودم میشد. امروز چهلمین روزیست که از دفنش میگذشت و حالا آمده بود تا با سایهها من را هم با خودش به سرزمین تاریکی ببرد.
نمیدانم این توهمی است که به ناچار گرفتارش شدم یا روح اویی که دفن کردم مرا اینگونه میآزارد؟
مقدمه:
موجودات شب به دنبالم افتاده. دنیایم را بلعیده و مرا شکنجه میکنند، شاید این کار تنها راه برای جبران اشتباه مرگ او بود.
آخر این جاده طویل سرنوشتم را به درهای بیپایان پیوند زدهاند که نه میشود پرید و نه پلی به آن طرفش زد. گویی تقدیرم چیزی جز بیچارگی از آنم نمیکند و نمیکند!
وحشت از چهرهی ترسناک دوستی که حالا دیگر در بین ما نبود و هر بار به قصد ربایش به سمتم هجوم میآورد امانم را بریده بود، میترسیدم زودتر از پیروزی او، این وحشتش باشد که جانم را میگیرد.
در نهایت میدانم که تنها یک راه دارم، راهی که شاید فایده داشته و تنها مرحم قلب ناآرامم باشد، فقط کافیست دست او را بگیرم.