داستان کوتاه هرسام | نوشین علیجانی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
جنگ است، همهی دنیا بر اثر این جنگ در آشوب و ولوله است. جنگجهانی بود دیگر.
من، من دخترکی با چشمهایی مشکی و موهایی پریشان، عاشق میشوم؛ در تهرانی از جنگ و جدال که آشفته بود و من دلآشفتهتر خود را به او باختم، همان موقع که نگاهم به پیالههای پر از عسل چشمانش گره خورد. او، افسر انگلیسی، کجا؟ منِ دخترک ایرانیِ پریشان کجا؟ آری روزها گذشته و من منتظر و خسته، آیا باز هم او را میبینم؟ باز هم من را میبیند؟ آیا بازهم عاشقم میماند؟ مقدمه:
اگر درمان کنم امکان ندارد
که درد عشق تو درمان ندارد
ز بحر عشق تو موجی نخیزد
که در هر قطره صد طوفان ندارد
غمت را پاکبازی میبباید
که صد جان بخشد و یک جان ندارد
به حسن رای خویش اندیشه کردم
به حسن روی تو امکان ندارد
فروگیرد جهان خورشید رویت
اگر زلف تواش پنهان ندارد
اگرچه در جهان خورشید رویش
به زیبایی خود تاوان ندارد
سر زلف تو چون گیرم که بی تو
غمم چون زلف تو پایان ندارد.