داستان کوتاه طیران شماره 721 | چشم دو رنگ کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه: مردی که از عشق و عاشقی چیزی سر درنمیآورد، ولی امان از آن روزی که عاشق شد، عاشق زنی که حال فکر میکند در سقوط هواپیما از دستش داده است، درحالی که این دسیسهای است برای کشاندن رئیس مافیا به جایی که نباید آنجا باشد.
چطور آن دُردانهی رئیس مافیا نجات پیدا میکند؟
آیا کسی که خود را دشمن میپندارد واقعا بد خواه رئیس مافیای ما است؟ مقدمه: شمیمی که به مشامم میرسد بوی عاشقی است! بوی تنت را میدهد، بوی یاس بین موهایت!
مرا یاد شعر رضا بهرامی میاندازد که میگوید:
- دگر بعد تو عاشقی ممنوع/ زندگی ممنوع/ دیوانگی ممنوع است/ دگر بعد تو حال خوش ممنوع/ فال خوش ممنوع/ دلداگی ممنوع است!
آخر کجا سقوط کردی که هرچه گشتم نیافتمت جانان من؟
و وقتی پیدایت کردم که خود از خود نمیشناختم!
آخر از جنس چه بودی که این چنین با چشمانت جادویم کردی؟ این چه دردسری است که معتادانه عاشقش هستم؟