داستان کوتاه کائنات پسر بازاری | زهرا.اف.زد کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه: همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، دل در گرو کسی نهاد که حتی فکرش را هم نمیکرد روزی به او نگاه کند؛ به ناگاه مانعی بین راهش افتاد.
در آن شرایط منجیای پیدا کرد که همراهش شد و نجاتش داد چرا که قادر به اعتراف برای خانواده نبود و اگر چیزی میفهمیدند دگر نمیتوانست لیلیش را ببیند؛ اما چه شد که ابر تباهی و دردسر بر زندگیشان سایه انداخت؟
چگونه دستهای از هم سوا شدهشان باری دگر درهم گره خورد؟ مقدمه: از همان لحظه که نگاهت با وجود تمام حایلهای بینمان از پس شیشهها به قلب دیوانهام برخورد کرد، جان از وجودم رفت و تو شدی جان جانانم، آخ نگویم از آن دو گوی عسلی چشمانت که تمام دار و ندار من است! قسم به لحظهای که دیدمت، روزی که از پشت ویترن به تماشای جادویت نشستم در همان دکانی که صاحبش جادوگر نبود اما سِحری داشت معجزهگر، قسم به آن لبخند زیبایت که به گرمی آفتاب سوزنده در بند بند وجودم رخنه کرده و چنان مجذوبش شدهام که با یادآوریش قلبم شتاب زده از جا کنده میشود، پروازکنان به سویت پر میزند و من به چشم خود دیدم که جانم میرود! قسم به تک تک لحظات با هم بودنمان که حتی آخرین قطرهی خونم هم عشقت را در دلم یادآوری خواهد کرد!