داستان کوتاه پاشام «فصل سوم» | کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
همه چیز از اینجا شروع میشود!
مرا به خانهام فرستاده است و من منتظرم ببینم از چه چیز هیجانانگیزی صحبت میکند؛ مادرم در را باز میکند و من، او را درحالی میبینم که دسته گلی زیبا در دست دارم و همراه خانوادهاش پشت در است!
متحیر سر جا ایستادهام و از سر هیجان وجودم به لرزه درآمده.
آمده بود خواستگاری؟!
آمده بود که تا همیشه برای او باشم؟! مقدمه:
اسمم را زمزمه کن تا برای بار هزارم عاشق نامم شوم، به موهایم دست بکش تا برای بار هزارم به آنها ببالم، بر لبهایم بوسه عشق بزن تا برای بار هزارم عاشق طعم بهجا مانده روی آنها شوم...
مرا زمزمه کن؛ بخوان؛ فریاد بزن؛ تکرار کن.
من به این تکرار بیتکرار محتاجم...
مرا در شهر ساکت مردمان بیقلب فریاد بزن تا که رنگ و بوی عشق بگیرد خیابانهای بیروح شهر مردگان زنده.
مرا نگاه کن؛ نگاهت تمام عمرم را محکوم به عاشقی میکند.
حبس ابد و یک روز قلبم را بکش تا بدانند تو چه هستی که تنها عاقل شهر را دیوانه کردی.