خلاصه کتاب
خلاصه: دخترکی ساده در روستایی دور افتاده زندگی میکرد. در شبی سیه هیزمهای شومینهی او در سرمای زمستان به اتمام رسید. در خوف و تاریکی به جنگل وحشتزده گام نهاد؛ ناگهان چالهای او را بلعید و او در دام گودالی مخوف افتاد. هنگامی از سرما و ترس لرز کرده بود، شخصی به داد او رسید، شخصی که چهرهاش در تاریکی ناآشنا بود. آیا شوالیه تاریکی یا فرشتهی بیبال بر جنگل گام نهاده بود؟! مقدمه: برف را دوست دارم؛ اما همین که لمسش میکنم دستانم یخ میزند. همین که میخواهم دوستش داشته باشم پوست تنم را میسوزاند، تا که میخواهم ماندگار شوم سرمایش تنم را به لرزه میآورد. باران را دوست دارم؛ اما همین که میبارد چترم را باز میکنم، شاید میدانم که از جنس برف است. شاید دیگر به سرمای برف و باران عادت کردهام، تو از جنس کدامی؟ به گمانم از جنس بارانی که اشکهایم را در لابهلای انگشتانش پنهان میکند.