خلاصه کتاب
خلاصه: دختری یتیم و نابینا که در کودکی توسط خانوادهای به سرپرستی گرفته شد؛ اما موضوع عجیب آنجاست که آن خانواده هیچ محبتی به او ندارند و بلافاصله دخترک را به فرانسه میفرستند و تنها از لحاظ مالی ساپورتش میکنند. پس از سالها که دختر ما هجده سالش شده تقاضا دارند به خونه برگشته و با آنها زندگی کند، در صورتی که دختر و حتی خواهر و برادران ناتنیش هیچ علاقهای به این موضوع ندارند؛ اما این اصرار برای چیست؟! پشت این سرپرستی و نامحبتیها چه حقیقتی نهفته؟ «نرجس/پروازی» مقدمه: دیدگانم ظلمت را قورت داده؛ اما لبان تو که بر آنها فرود آید تاریکی که باشد؟ غم چیست؟ شاید خوب باشد که نمیبینم چشمان هر کس پر از اعترافات زننده و خوفناک است. من میترسم، از احساسات نهفته در عمق نگاه اطرافیانم میترسم. خوف دارم از چشم دوختن به تیلههای سرد و پر نفرتشان که مرا مینگرند. سالها پیش جر شد، بحث پیش آمد، دعوا کردند؛ همه از هوس بود، خریت به همراه داشت؛ اما من قربانی شدم، منی که هیچ نقشی در آن نداشتم، اگر سالها پیش این چنین نمیشد من باز هم کنارت بودم؟ باز هم به من لبخند میزدی و به جای دیدنش، حسش میکردی؟ شاید این تلخیها برای این پایان شیرین باید رخ میداد؛ اما حال نمیدانم حال قلبم چگونه است، خودم چطورم، فقط میدانم که میخواهمت و من، جز تو کسی را ندارم، پناهم ده! «نیایش نوشادی نارگموسی»