خلاصه کتاب
خلاصه: همه او را دخترک دیوانه و روانی خطاب میکردند. از نظر انسانها او یک مریضی بود که باید به تیمارستان منتقل میشد؛ البته مردم همیشه در صحنه میگفتند: «بیمارستان برایش کم است.» بر روی دستانش با چاقو نقاشی میکشید و خطهایی که از نظرش خیلی زیبا بودند را به نمایش میگذاشت! اَراجیف مردم برایش خندهدار بود. او همیشه همانند ماهیهای زیر آب پنهان بود؛ ولیکن فقط یک نفر میدانست که در ذهن او چه چیزهایی خطور میکند، گذشتهی او چگونه بوده و چرا به این حال افتاده. شاید اتفاقات زندگیاش او را به این حال کشیده باشد! کسی چه میدانست جز خودش، مگر میشود یک دختر، روانی متولد شود؟ چرا خودش را از دید همه پنهان میکرد؟ مقدمه: قول ماندن داده بود؛ ولی رفت! نمیدانم شاید حالش خوب نبود، شاید زخم داشت، درد داشت! صدای تپشهای قبلش را که میشنیدم، انگار حالم خوب میشد، وقتی منظم و بااحساس میزند. خودش را از دید همه پنهان میکرد؛ ولی من دوست داشتم کنارم باشد و حرفهایش را بشنوم و کمی به او دلدادی بدهم؛ ولیکن میدانستم فایدهای ندارد. مسخره به نظر میآمد که نمیتوانم کمکی به او بکنم. نمیدانم چه حسی به من دارد؛ اما او نازار من بود! خودش ارزش خودش را نمیدانست، علاقهای به خود نداشت؛ ولی بسیار خوش صدا، دوست داشتنی و زیبا بود. نمیدانم شاید رفتن تقدیر همهی ما باشد، چه رفتن و دیگر پیدا نشدن، چه رفتن و پیدا شدن. ولیکن او را از ته دل دوست میدارم.