داستان واداشتگی | هانیه تاجیک کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
مقدمه:
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست شهریار خلاصه: گاهی نمیخواهی، ولی میشود! بیزاری، ولی میشود؛ واهمه داری، ولی میشود. گریانی، ولی میشود. او هم نخواست! ولی شد. ماجرای او با تمام شدنها فرق دارد؛ او دختر بود و شد! مظلوم بود و شد، بیپناه بود و شد. به هرحال، تقصیر او نبود! ولی شد. اما... اما هم حق داشتند. تمام دنیایشان در همین روستای کوچک و دام و زمین و مردمِ بیهوده گویش! آنها چه میدانستن از تحصیل و سن مناسب و خوشی و ذوق کودکی دخترانشان؟ در ذهن آنها زندگی تنها یک معنا داشت، ازدواج و رفتن به خانهی شوهر و فرزند آوری و در آخر هم مرگ! مجازات دختر بودنش چه بود که اینگونه او را غمگین و ماتم زده میکرد؟ آیا زندگی همهی دختران را اینگونه مجازات کرده بود؛ یا فقط دخترک قصهی ما سرنوشت غمناکی داشت؟!