رمان شبح قرمز بیدار میشود| مبینا فروتن کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
درد-درد من درد کشیدن بقیه دوست دارم، آنهم وقتی که خود با دستان خودم آن طرف را شکنجه میکنم.
نمیدانی وقتی چاقو را روی بدن آن طرف میکشی یا چشمانش را از حدقه بادست های خود در میاوری و او از ته دل داد میزند و ناله میکند و از شکنجه گرش کمک میخواهد چه حس خوب و لذت بخشی دارد.
شاید بگویند من دیوانه هستم، ولی من دیوانه نیستم، زندگی بی رحم مرا اینطور کرده.
چه اتفاقاتی برایش افتاده؟
چرا درد کشیدن بقیه را دوست دارد؟
زندگی با او چه کرده که این دختر این طور شده است؟
مقدمه:
آدم، کلمهی غریبی که مرا در آن دسته بندی نمیکنند، چرا؟
شاید چون از بوی خون لذت میبردم و با نالهی آدمها هنگام بریده شدن سر از گردنشان روحم جلا مییابد!
آن ها مرا حیوان مینامند.
حیوانی در جلد انسان، یا شایدم هم شبح!
آری، شبحی قرمز که حال از خواب بیدار شده و سعی در کنترل کردن خوی وحشی خود ندارد!