رمان زن داداش روانی | روژان باقری مجد، مرسانا امیری کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
تو توی دهات... چیز ببخشید یه شهر دیگه زندگی میکردی و من یه شهر دیگه. حالا اومدی دهات... چیز... شهر ما و میخوای خودت رو بندازی به داداشم و بدبختش کنی. مشکلی نیست چهارپایم رفیق! فقط یکی رو پیدا کن من خودم رو بندازم بهش. مقدمه:
دست روزگار را دست کم نگیرید ای انسانها. چرا که میتواند جوری بزند پس کلهتان که پخش زمین شوید و میتواند هم جوری نازتان کند که ناز بشی عمویی موش بخورتت! خلاصه که بله، روزگار یک چیزیه که هر کاری از دستش برمیاد مثلا میتونه یکی رو از اون سر دنیا بکشه این سر دنیا تا بشه زنداداش روانی بنده. بله!