انجمن نویسندگی دیوان

کلبه ای برای قصه های ما

رمان لاکونا | کیانا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: بعضی وقت‌ها تقدیر چیزی رو برات در نظر می‌گیره که خودت رو به در به دیوار می‌کوبی که عوض کنی؛ اما اون گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست! قلمش رو برمی‌داره و بی‌رحمانه روی کاغذ زندگیت می‌نویسه، من رزا دختری هستم که تقدیر بدجور اون رو به بازی گرفت و حالا من هم و یه قلب شکسته که فریاد می‌زنه و از آدم‌های مهم زندگیش کمک می‌خواد؛ اما کی به حرف یه دخترک اهمیت می‌ده؟ به نظرتون می‌شه با تقدیر جنگید؟ مقدمه: مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر شت به امیدی دل ببندم؟ سحرگه با دو چشم گریه آلود برا آن رویای بی حاصل بخندم؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هرکس خنده زد گویم صفا داشت؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟ مرا آن سادگی‌ها چون زکف رفت کجا شد آن دل خوش باور من! چه شد آن اشک ها کز جور یاران فرو می‌ریخت از چشم تر من؟ چه شد آن دل تپیدن های بیگاه ز شوق خنده‌ای حرفی، نگاهی؟ چرا دیگر مرا آشفتگی نیست ز تاب گردش چشم سیاهی؟ خداوندا شبی همراز من گفت که نیک بد در این دنیا قیاسی سخ دلم خون شد ز بی دردی گناهی چو می نالم نگو از ناسپاسی ست. اگر دردی در این دنیا نباشد کسی لبخند شادی عیان نیست چه حاصل دارم از این زندگانی که گر غم نیست شادی هم در آن نیست. «اگر دردی نباشد، سیمین بهبهانی»

رمان رزهای پرپر | نازنین زهرا زمانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سه دختر و چهار پسر که نسبت فامیلی با هم دارن، به زندگی عادی و قشنگشون ادامه می‌دن، اما ناگهان متوجه‌ مردی می‌شن که اومده و می‌خواد زندگیشون رو بهم بزنه. بچه‌ها این قضیه رو به مامان و باباهاشون نمی‌گن و خودشون مبارزه می‌کنن. اما اون مرد کیه؟ آیا موفق می‌شه زندگیشون رو بهم بزنه؟ چه بلاهایی سرشون میاره؟ بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ آیا مامان و باباهاشون در آخر می‌فهمن؟ مقدمه: دختر‌هایی که برای دوستی از جانشان هم گذشتند، مرگ‌هایی که پشتشان عشق بوده، فداکاری‌های عظیم! عاشقانی که برای دوستی به یکدیگر نرسیدند و فرجامی ناتمام داشتند. تسلیم نشدن و مقاومت کردن، بچه‌های قوی در برابر خطرها و دردسرها و پشت هم ماندن!

رمان مدلینگ مرموز | رها.میم کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: رها دختری که توی کافه‌ای کار می‌کنه، طی یه سری اتفاقات مدلینگ مرموزی وارد کافه‌ی رها می‌شه، مدلینگ ما وقتی می‌فهمه که رها خونه‌ی پسردایی خلافکارش زندگی می‌کنه سعی داره رها رو از این خونه بیرون‌ بکشه چون توی نگاه اول عاشق هم شدن، اما چجوری؟ به نظرتون چه نقشه‌ای برای نجات رها از اون خونه می‌کشه؟ این مدلینگ مرموز از کجا می‌دونه که داییش خلافکاره؟ اصلا چرا این مدلینگ مرموزه؟ مقدمه: من را دعوت کن به همان کافه همیشگی بوی خوب عطرت، میز چوبی و نگاه مستت دست من فنجانی و غزل در دستت و هوا پاییزی‌ست و کمی ابری و سرد، عابران چتر به دست پشت هم در گذرند! شنبه بارانی، گوش من تیز شد از خنده تو و چه حال خوبی روبه‌رویم گل گلدان محبت و دو چشمت که عجب غوغایی ست، من سؤالی دارم می‌شود چشم تورا دید و نمرد؟ می‌شود آیه قرانی بارانی را لای این شعر سرود؟ می‌شود سهم دو چشمان تو باشم هر دم؟ می‌شود پلک نزد؟ قهوه‌تر از چشمت تؤی فنجان کدام کافه چیست؟ کافه چی فنجانم پیش چشم تو بود و در آن زل زد و گفت! وای بر تو که چنین قهوه تلخی داری!

رمان درد آشام | معصومه مرادی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از جنس سرما و گردباد، اما حل شده در آرامشی که متعلق به قبل از طوفان است. دخترمون حافظه‌اش رو از دست داده ولی باز هم نگاه یخی و همیشه برنده‌ش روی صورتش خودنمایی می‌کند. اگر این انبار باروت پنهان شده با جرقه‌ای آتش بگیرد و حافظه پاک شده دختر بازیابی شود چه بلایی سر شیطان صفت‌هایی که زندگی‌اش تبدیل به خاکستر کرده‌اند می‌افتد؟ آیا دخترمون حافظه‌ش رو به دست میاره؟ چه زمان؟ ممکنه درست وقتی حافظه‌ش رو به دست بیاره که تصمیم به شروعی دوباره گرفته؟ ممکنه به کسی دل ببنده که نباید؟ این حافظه پاک شده چه عواقبی براش داره؟ مقدمه: به سیاهی کشاندند مرا و در عمق تباهی رهایم کردند. با خود و قلب شکسته‌ام عهد و پیمان بسته‌ام به خاک و خون بکشم آن کسی را که زندگی‌ام را خاکستری کرد. قلبم را تا اطلاع ثانوی زیر نقاب خشم و نفرت مخفی می‌کنم، حتی وقتی خاطره‌ای برای به یاد آوردن ندارم این ماموریت را رها نمی‌کنم. قلبم را از سر چهاراه پیدا نکرده‌ام که بگذارم بشکنندش و زندگی‌ام را بارها به من نمی‌بخشند که بگذارم آن‌ را به گند بکشی. پس نزدیکم نشو چون وقتی انبار باروت خاطراتم با جرقه‌ای شعله بکشد و آشکار شود اولین نفر تو را خواهم سوزاند و دومینو وار جلو خواهم رفت. نرجس/پروازی

رمان ماه تابانم | ک. هاشمی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از جنس شیطنت که هنوز عشق رو تجربه نکرده بود ناگهان عاشق پسری مغرور و خودبین می‌شود و هردو عاشقانه هم‌دیگر را می‌پرستیدند، غافل از اینکه مدت ها بعد همان پسر قاتل زندگی دخترک می‌شود! اما چجوری؟! چی اتفاقی می‌افتد که پسر قاتل زندگی دخترک شیطون می‌شود؟ مقدمه: دیدی غزلی سرود؟ عاشق شده بود! انگار خودش نبود. عاشق شده بود! افتاد، شکست، زیر باران پوسید... آدم که نکشته بود! عاشق شده بود. - می‌گما عشق جان می‌دونستی برای مردن احتیاجی به کرونا ندارم! با نبودن توعه که من می‌میرم اخبار دنیا رو بیخیال... من فقط حال خوب و بد تو رو پیگیرم. «عادل سالم»

داستان نفس های مصنوعی | نرجس غلام نژاد ( نرجس پروازی) کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: در تکاپوی مهیاسازی تولدی بی‌نظیر برای فرزندش بود، تدارکات زیادی دیده و به قولی سنگ تمام گذاشته بود. تمام علایق پسرش را تهیه کرده و خانه را زینت بخشیده بود. همه چیز عالی پیش می‌رفت تا اینکه همه چیز خراب شد! چه اتفاقی می‌تواند تمام این تدارکات را خراب کند؟ چه چیزی می‌تواند عامل پریشان حالی این مادرمان شود و تولد به غمی بزرگ بدل شود؟ مقدمه: بهترین‌ها را تدارک دیدم، برای شنیدن صدای خنده‌ها و قهقهه‌های کودکانه‌ات، برای پایکوبی و بالا و پایین پریدن‌های شادمانه‌ات، برای خوشحالی‌ات همه چیز را مهیا کرده‌ام. کافیست شمع‌ها را فوت کنی تا صد و بیست سال زنده بمانی اما... شمع‌ها هم در حسرت فوت شدن تمام شدند ولی طمع خاموش شدن را نچشیدند؛ همانند بادکنک‌هایی که در حسرت بازی کردن مانند و با بلند‌ترین صدای ممکن بغضشان ترکید، مثل هدایایی که افسوس باز شدن را خوردند و در آرزوی دیدن صورت ذوق‌زده‌ات به اعماق زباله‌ها پرتاب شدند. همانند منی که در حسرت دیدنت مردم و نفس‌هایی مشقی وجودم را به اسارت گرفتند.

داستان کوتاه نبض ها نمیمیرند | آیدا اسماعیلی راد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: برای عشق رفتیم و سرانجام راه مرگ را طی کردیم. برای باران رفتیم و در آخر سیل خون را در نظر گرفتیم. حال من خوبمو تو هنوز قصد چشم گشودن نداری! تا کی؟ تا کی باید منتظر تکان خورد پلک‌هایت باشم؟ تا کی باید دم گوشت نجوای عاشقانه سر دهم تا بیدار شوی؟ تا کی قصد داری این قلب عاشق مریض را منتظر نگه داری؟ مقدمه: این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است، من اما نگرانم در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم چیزی که میان تو و من نیست غریبی است صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم از سایه‌ی سنگین تو من کمترم آیا؟ بگذار به دنبال تو خود را بکشانم ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم «فاضل نظری»

رمان خیلی مظلومی لعنتی | نازنین محمدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: در مورد دختریِ که با پدرش زندگی می‌کنه، رابطه خیلی خوبی باهم دارن، دختر قصه در حالی که تخسِ و پررو اما پاش برسه خیلی مظلوم می‌شه. روزها پشت سر هم می‌گذره و دختر قصه‌مون مشغول دوست پسر بازی و‌ کلکل با پدر پایه‌شِ تا اینکه اتفاقی پیش میاد و باعث می‌شه زندگی دختر قصه‌مون تغییر کنه. به نظرتون اون تغییر چیه؟ آیا اون تغییر باعث خوشبختی دختر قصه‌مون می‌شه یا بدبختی‌؟ مقدمه: زندگی خودم را داشتم، پی خوش گذرانی و گشت و گذار بودم، راضی بودم. هدفی نداشتم و روزها پی در پی می‌گذشتند. اما با آمدن تو به کل تغییر کرد، با این حال سعی می‌کنم با این تغییر کنار بیایم ولی... مگر تو چه داشتی که این همه تغییر در زندگی من ایجاد شد؟ گاهی با اتفاق‌هایی که پیش می‌آمد با خود می‌گفتم: « کاش به دنیا نمی‌آمدم» و گاهی می‌گفتم: « خدایا شکر، بابت تمام اتفاقات، شادی‌ها، غم‌ها و...»

داستان کوتاه گرناد | زهرا نجفی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: باز هم عاشق و معشوق... باز هم همان قصه‌ی لیلی و مجنون قدیم... لیلی بیمار و مجنون عاقل! زندگیه بی‌رحمی که آن دو را مثل همیشه از هم جدا کرد؛ اما پس از شش سال، یک‌باره در جهتی مخالف، با هم رو به رو شدند. حال سوال این‌جاست، این بار دست روزگار چه سرنوشتی را برایشان رقم زده؟ آیا باز هم قرار است از هم دور شوند یا چه؟ مقدمه: همیشه قرار نیست به چیزی که می‌خواهی، برسی! گاهی باید گوشه‌ای بنشینی و به گذر زمان و اتفاقات چشم بدوزی. گاهی لازم است از آرزو‌هایت چشم برگردانی و در جهت مخالفشان قدم برداری؛ از آن‌ها دور بشوی و در دل سرنوشتی نامعلوم و مقصدی تاریک، قدم برداری. شاید در آن سر تونل بی‌انتهای و تاریک، روز‌های خوش زندگی با نقابی جدید به انتظارت نشسته باشد. «نرجس پروازی با اندکی تغییر»

رمان معمای دل | رویا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آرامش، دختری که پدر و مادرش را از دست می‌دهد و تنها خواهر و برادرش برایش باقی می‌ماند؛ اما آنها هم او را ترک می‌کنند و از کنارش می‌روند. قبل این داستان‌ها آرامش شیفته پسری شده بود که اوهم او را ترک کرده بود اما طی اتفاقاتی دوباره این‌ها باهم روبه‌رو می‌شوند... واکنش آرامش با دیدن عشق قبلیش چیست؟ چاره برای تنهایی‌اش چیست؟ مقدمه: شانه‌های تو همچو صخره‌های سخت و پر غرور موج گیسوان من در این نشیب سینه می‌کشد چو آبشار نور شانه‌های تو چون حصارهای قعله‌ای عظیم رقص رشته‌های گیسوان من بر آن همچو رقص شاخه‌های بید در کف نسیم... در کنار تو ثانیه‌ها همچو باد در گلستان می‌گذرد... «فروغ فرخزاد»

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.