خلاصه کتاب: خلاصه: هندوانهای قاچ زدی و من بلافاصله تکهی وسطش که به گل هندوانه معروف است شکار کردم. در دهانم فشردم و با لذت بلعیدمش، تو که دیدی گل از کفت رفت، فکری شیطانی به ذهن منحرفت رسید و کاری که نباید میکردی را کردی!
طوری که هر بار برای هر کس تعریف کردی من از شرم لبخند خجولی میزدم و تو با افتخار میخندیدی و دهانت همانند اسب آبی باز میشد.
اما آن کار منحرف کننده چه بود؟!
تو با شوخیهایت چه بلایی سرم آوردهای؟ آیا شوخیهایت را تحمل میکنم و به خاطر آن سیصد و شصت و پنج روز میبخشمت؟ مقدمه:
داستان ما عجیب شروع شد!
همان لحظاتی که زندگیام در درس خواندن و رفتن به کلاسهای مختلف خلاصه میشد تو با آن لبخند احمقانهات جای در دلم باز کردی. زنگ را فشردی و من را از دایرهی امنم خارج کردی! با آن چشمان عسلی دیوانه کنندهات عسلی را بر دهانم نشاندی که طعمش تا آخر عمر زیر زبانم حس میشود.
چشمانت؟ آخ چشمانت! آن چشمان لعنتی شیرین؛ اما چشمانت مانعهای برای مجازاتت نمیشود. این را بدان که من تو را بابت تمام شوخیهای خرکیات مجازات میکنم، برای تمام آن روزهایی که حماقت میکردم تو به ریش خویش میخندیدی.
این را به تو قول میدهم که تا فیها خالدونت را میسوزانم. دست میاندازم و دل و رودهات را از حلقت بیرون میکشم. پدرت را درمیآورم عزیزم، این تازه اولش است!
خلاصه کتاب: خلاصه:
دوتا خط، دوتا آدم، یکی در میان شعرهایش و دیگری درگیر فکر کردن به او است.
لحظات بر پسرکِ داستان سخت میگذرد و صبرش بعد از دو سال لبریز میشود.
مگر عاشق شدن و دل دادن به همین سادگیها است؟
گفتنِ دوستت دارم آسان است یا سخت؟ مقدمه:
دیدمش و از همان موقع دلم رفت.
دیدمش و دو سال هرروز جلوی خانهشان منتظر ماندم.
دیدمش و بعد هیچکس را ندیدم تا اینکه دیدمش و دیدمش؛ اما ندیدمش.
ساعتها نگاهش کردم و قفل بر او شدم. سکوت من پر از هزاران حرف ناگفته بود.
دیدمش و بعد از دو سال صبر گفتمش دوستت دارم، حتی اگر تو مرا دوست نداشته باشی!
خلاصه کتاب:
خلاصه:
عشقی که دردها را در خوابی عمیق فرو برد، عشقی میانِ یک دختر نوجوان و دخترک دلبرش!
احساسی آنقدر عمیق که دخترکِ نوجوان را روز به روز از میان آن همه درد و کنایهها بیرون کشید و مانند یک دختر شجاع بار آورد تا ملکهای را به دنیا آورد که آیندگان برایش سر تعظیم فرود آورند. مینویسد تا بگوید حقی را که بر من حرام شد، صد برابرش از آن تو خواهد بود ای پرنسس زیبایم!
آیا وصال زورش بر جدایی غلبه میکند؟ اصلا پرنسسش از آنِ پسرکِ شبهایش خواهد بود یا باز هم قرار است در هم شکند؟ مقدمه:
ای بهانهی نوشتهام تنفست بهانهی حیاطم، لبخندت پاک کنندهی نفرتم و زیباییات دلیل لبخندم.
ای که غمت غبار بر جهان مینشاند، ای مصداقِ تمام زیباییها، اندوه مدار که هر قطره از اشکت سیلی برای تخریب خانهام میشود.
مادرت در خانهای که گوشه به گوشهاش بوی تو از آن برخاسته میشود، مینویسد.
تنها برای یک بارِ دیگر شنیدنِ خندههایت، برای شنیدن قهقهههایت زندگی میکند.
تویی که بهانهی زندگیام هستی، زندگی کن که همین لذت بردنت است که مرا استوار داشته است.
خلاصه کتاب:دلنوشته آنهدینا خلاصه:
دست به قلم برمیدارم؛ از عشق، جنگ، زندگی و دردها مینویسم، از درد دلهای فراوانم!
گاه اشک ریختهام و گاه خندیدهام و همهی آنها دست به دست هم دادند تا احساساتم را نشان دهم.
این دلنوشتهها، رویاهایی هستند که نوشته شدهاند و از تو میخواهم رویاهای بیکرانت را به تصاحب قلمت دربیاوری... آرزوهایی که قرار است خاطراتت شوند! مقدمه:
روزی برایم مهم بود که در اطرافم چه میگذرد و چه چیزها اتفاق میافتد؛ اما گویا رعد و برق بر دل بیقرارم زد. دیگر از دنیا و آدمهای رنگارنگ و هزار چهرهاش گریختم. گریختن گاهی زیباتر و بهتر از جواب دادن و بحثهای بیربط است.
زندگی من از آنجا شروع شد، آنجایی که نسبت به حرفهای آنها بیتفاوت بودم و حتی دیگر اشکی هم نمیریختم.
آری! من مبتلا شده بودم، مبتلا به بیاهمیت بودن به افراد زندگیام. گاهی بیتفاوت بودن هم جوابی به دردها و غصههای فلک است و گذشتن از حرفهای پوچ و واهی چه زیباست!
خلاصه کتاب: خالصه:
دخترک پس از شکست و از سمت همسرش رها شدن، در حالی که فرزند او را در دل پرورش میدهد به دست تقدیر با شخصی دگر آشنا میشود و بیآنکه بداند به او دل میدهد؛ اما زندگی اینبار هم او را پس میزند و مجبور میشود شخص جدید را هم ترک کند؛ پس از بیست سال فرزندان آن دو ناخواسته یکدیگر را مالقات میکنند و عشق در قلبهایشان جای میگیرد، در همین حین همسر قبلی دخترک که به قاچاق اعضای بدن روی آورده، دختر خود را که شناختی از او ندارد در بند خود اسیر می کند تا اعضای بدن او را قاچاق کند؛ اما عشق فراتر از این سخنها به داد او میرسد. پدر میفهمد که دختر خود را به نابودی کشیده؟ آیا عشق آنها را از مخمصه نجات میدهد؟
مقدمه:
نمیدانستم روزی تو را خواهم دید؛ اما اینبار با موهانی سفید و صورتی پیر! نمیدانستم اینبار عشق میانمان پرشورتر و قلبمان برای یکدیگر بیتابتر است. من گمان میکردم دگر روی زیبایت را نبینم؛ اما دست سرنوشت تو را با شور و شوق بیشتری به من رساند. دست سرنوشت ثمرههای زندگیمان را مقابل هم قرار داد تا بار دیگر من و تو با یکدیگر مالقات کنیم و از عشق سخن بگوییم، اینبار فرق میکند و من برای رسیدن به تو و برافروختن احساساتم میجنگم و تمامم را وقف تو میکنم تا معنی عشق را بیاموزم، بیاموزم که عشق سخت است؛ اما ایستادن و مقاومت کردن در مقابل سختی در کنار تو لذت بخشتر است. دل دادن و عاشق ماندن در کنار تو شور و شوق جوانی را در دلم آزاد میکند، ای مهربانترین!
خلاصه کتاب: خلاصه:
چیرکین حداقل برای میکائیل نوعی تبدیل است. پسری که در کوچههای فقر رشد کرده و ساخته شده، همان کوچههایی که آغشته به فساد و چیرکین است.
کوچههایی لبالب از مواد و جوانان ارازل و اوباشی که باعث شدند پاکی به تاریکی تبدیل شود، در حالی که این کوچه قدم به قدم، محله و شهر و استان را در اسارت میگیرد. ما حکایت چیرکین را رصد میکنیم.
آیا میکائیل موفق به حفظ پاکی خود میشود؟ یا داستان چیرکین به فاجعهی عظیمی دست پیدا میکند؟
آیا میشود جلوی این سیل را گرفت؟
مقدمه:
به او گفتم که مال خود را گم کردهام. اول بلند خندید، بعد آرامتر خندید، دفعهی سوم لبخندی زد و چهارمین بار لبهای او بیحرکت ماندند. با او همراه شدم و هر چهار بار راهی پیدا کردم. در آخر این من بودم که باختم، من پاکیام را از دست دادم؛ اما او هنوز در پشت من با نگاهی پر از امید منتظرم هست.
مادرم شاید میتوانستم به تو برای آخرین بار بگویم منتظرم نباش.
میخواهی بدانی کیستی؟ نپرس، عمل کن! عمل شما را ترسیم و تعریف میکند.
من به عنوان عمل تو را تعریف میکنم برای کسانی که باور دارند پاکی بر تاریکی غلبه میکند. همه چیز برعکس است. سفیدی دوام نمیآورد، او را تاریکی قورت داد و بدتر از خود خلق کرد.
آری، سفیدی پرنوری که به خود میبالید و به همه حتی چیرکین فقر میفروخت. او هم بلعیده شد، بلعیدگی به سبک چیرکین!
خلاصه کتاب: خلاصه: بیست و دو قتل اتفاق افتاده است. بیست و دو زندگیای که سوخته شده و حال تنها راه یافتن قاتل شخصی است که خودش نیز سالها پیش سوخته شده و تنها نفس میکشد. بازپرسی که سردرگمتر از هر چیز دیگریست، آخرین امید برای یافتن پاسخ سوالات است. آیا او میتواند و یا اصلا دلیل قتل آن بیست و دو نفر چه بوده است؟ مقدمه: نفرت؟ مثل یک شاخه پاپیتال آرام آرام دور قلب را بذر نفرت میزند و بعد بیشتر و بیشتر میشود و دیگر از قلبت چیزی جز شاخههای برگ نفرت دیده نمیشود؛ آنگاه است که نیاز داری یک نفر بیاید و آن شاخهها را هَرس کند و راه قلبت را هموار سازد؛ اما هیچگاه آن یک نفر پیدا نخواهد شد و یا حداقل در دنیای ما پیدا نمیشود و تو میمانی و هزاران شاخههای نفرت که به قلب دیگران نیز پراکنده شدهاند.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.