خلاصه کتاب: خلاصه:
پسر عکاسی که بعد از کات کردن با اولین و آخرین عشقش، برای سرگرم کردن خودش به افتتاحِ آتلیهاش روی میآورد.
بعد از هشت ماه جدایی، وقتی برای آرام کردن ذهنش به آتلیه میرود با چیزهایی مواجه میشود که تمام زندگی و آرامشش را تغییر میدهد و حتی این موضوع به جسم و روانش هم آسیب میرساند. چه چیزی باعث اینها میشود؟ سپهر به عشقش میرسد یا تشنهی وجودش میماند؟!
مقدمه:
دستهایم خونیست
آلوده به خونِ آرزوهایم!
چشمهایم خستهست
گویی که دگر تاب ندارد تو را نبیند!
قلبم دگر حال و هوای قبل را ندارد
به خاطر از دست دادن تویی که عجین شده بودی با سلول به سلول تنم.
میتوانم امید و تمامِ خودم را در این جمله برایت شرح دهم: «تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد، زندگی درد قشنگیست که جریان دارد.»
خلاصه کتاب: خلاصه:
دختری قوی و مستقل دانشگاه مورد علاقه مادر مرحومش قبول میشود تا خواسته قلبی مادرش برآورده شود، او در خانوادهی دوست صمیمی مادرش بزرگ میشود و این موضوع اتفاقی از کلام خالهاش را میشنود؛ اما تقدیر گونهای رقم میخورد که ناخواسته تحت تاثیر خواستگاری که اجباری بوده، قرار میگیرد
جالبتر آن است که بدون اینکه بداند عاشق خواستگارش که همان پسرِ گستاخیست که در دانشگاه سعی در آزردن او دارد میشود، چه پیش میآید که دخترک قصه عاشق پسر گستاخ دانشگاه میشود؟! آیا حسِ پسرک گستاخ هم نسبت به اون همین است؟!
مقدمه:
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم از سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسد کبر و منی
«سعدی»
خلاصه کتاب: خلاصه:
پسری فوتبالیست که نامش بر زبان همه جاریست و نزد هر قشری از جامعه محبوب است؛ اما با رعد و برقی که به زندگیش برخورد میکند، این محبوبیت هم از بین میرود. گویا برای زمین زدن او ارتشی عظیم به وجود آوردهاند.
تمرکز محبوبیت و حرفهای بودن را به کل فراموش کرده و حال به دنبال فرشتهی نجاتش میگردد. آیا شما میتوانید فرشتهی واقعی زندگی او را پیدا کنید؟ طوفان زندگی او میخوابد یا تا ابد ادامه خواهد داشت؟
مقدمه:
گدایی سی سال کنار جادهای مینشست. یک روز غریبهای گذر کرد و از او پرسید:
- آن چیست که رویش نشستهای؟
گدا پاسخ داد:
- هیچی تا زمانی که یادم میآید، روی همین صندوق نشستهام.
غریبه لب زد:
- آیا داخل صندوق را دیدهای؟
گدا جواب داد:
- برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.
غریبه اصرار کرد که گدا کنجکاو شد که در صندوق را باز کرد و با ناباوری مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است. من همان غریبهام که چیزی ندارم به تو بدهم؛ اما میگویم نگاهی به درون خودت بینداز، تو دارایی خودت هستی.
خلاصه کتاب: خلاصه:
لیلی دختری ساکت و خموش که روزهای تابستان خویش را یکی پس از دیگری در دنیای پوچی میگذراند تا که با ماهی آشنا میشود.
نقاشی حاذق که با قلمویش زندگی جدیدی را به او هدیه میدهد.
چه کسی گفته نقاشی کار نیست و راه زندگی آدم را عوض نمیکند؟
نقاشی نه تنها زندگی این دو را بهتر ساخت، بلکه مسبب شروع دوستیشان بود. نقاشی کاری کرد که هر دو زندگی سابقشان را فراموش کنند، هر روز تابستان خود را با نقاشی سپری و چیزهای بیشتری از هم کشف میکردند.
اما مگر چه به آنها گذشته بود؟ مگر چه زجرهایی کشیده بودند که از نقاشی کمک گرفتند؟ مقدمه:
هر دویمان تنها قلمو و اندکی رنگ نیاز داشتیم تا زندگیمان جان بگیرد، تا دفتر گذشتهی دردناکی که خاطرات تیره و تاری را یادآوری میکرد را ببندیم و از نو شروع کنیم.
بدون هیچ عذاب وجدانی برای اتفاقهایی که افتاده، بدون هیچ حسرتی برای فرصتهای از دست رفته تنها من باشم، تو و تابستانی که در آن به رفاقتمان رنگ بخشیدیم.
تابستانی سرنوشتساز و خاطره انگیز!
در آخر نامهای برایت دارم؛ هیچگاه نگذار از کسی که هستی دورت کنند، هیچگاه نگذار زندگیت رنگ ببازد و هیچگاه نگذار آرزوهایت خاک شوند.
همیشه قلمویت برای تجدید جوهر دفترت آماده باشد!
خلاصه کتاب: خلاصه:
داستانمون در مورد زوجیه که از نظر خودشون خوشبختی یعنی همون خونهی اجارهای هشتاد متری و نون و پنیری که میتونن با پول حلال سر سفرشون بزارن؛ ولی به نظرتون زوج خوشبختمون میتونن تا ابد همینطوری بمونن؟ چیزی هست که باعث خراب شدن رابطه یا حالشون بشه؟ آیا اتفاق غیر منتظرهای برای زندگی دو نفرشون رخ نمیده؟ مقدمه:
خوشبختی یعنی همان لحظههای کوتاه با هم خندیدن، خوشبختی به معنای داشتن دلی است که برایت بتپد.
تعبیر نیکبختی همان دستی است که میتوانی بگیری و در کنارش دربارهی حل مشکلات فکر کنی.
خوشاقبالی یعنی لحظههایی که آغوشی برای گریستن، لقمهای نان و سقفی در بالای سر داری. خوشبختی همیشگی نیست، بلکه لحظههاییست که میآید و میرود، یکجا بند نمیشود؛ ولی هر از چند گاهی میآید و سلامی میکند.
به دنبالش نگرد، او همین حوالیست، شاید در قلب اطرافیانت و یا حتی شاید در آرامش خانهای که در آن هستی!
«نرجس پروازی»
خلاصه کتاب: خلاصه: جاویدشایانفر، مردی که از سنگ است و وجودش از نفرت پر شده، نفرتش از کیست؟ اصلا بخاطر چیست؟ فکرش فقط هدف خوف انگیزش است! هدفش تک دختر و تک فرزند خانواده رضاییها؛ دختری بیگناه که از راز بزرگی که باعث هدف جاوید شده است خبر ندارد و بازی زندگی نیز قصد دارد خودش را هم وارد کینهای دیرینه کند. هویت جاویدشایانفر به وقتش پدیدار میشود، هویتی که دوئل بزرگی را در خود نحفته، جاوید کیست؟ جاوید برای انتقامش دست از دخترک میکشد یا او را هم وارد این نفرت و کینه میکند؟ مقدمه: منه بیجان را بغل بگیر بیرحم من. بگذار لحظهای هم که شده است در بین حصار بازوانت اسیر شوم. دل یخ زدهام را آب کن، همانطور که من قول دادهام دل سنگت را نرم کنم. کوچههای شهر را اشک ریختم، دیگر چیزی جز تو دوای دردم نیست! سردم است پس دستهایت کجاست؟ روزها و شبهایم پر از بیکسیست، کاش بدانی و پناهم دهی. شرم دارم اگر بگویم زِ خشم تو ترس دارم. من اسیرم، همان اسیری که وابسته زندان آغوش توست؛ تو آن دیوانه و من آن بیگناه.
خلاصه کتاب: خلاصه: دخترک پس از جدایی از عشقی که باعث آسیب رسیدن به روحش بود در شرکتی مشغول به کار شد تا خودش زندگیاش را بسازد. در سفر کاریای که برایش پیش آمد با دو مرد آشنا میشود، اشخاصی که شاید اگر احساساتشان را کنترل نکند باعث زیر و رو شدن زندگی نچندان خوب کنونیاش بشوند. اما آیا این افراد ربطی به گذشتهی عشقی و تباه او دارند؟ ممکن است باز هم یک جنس مذکر باعث خراب شدن زندگی شخصیت مملو از احساس ما شود؟ مقدمه: گفتی مرا نمیخواهی؛ ولی باز برگشتی، دنیا را به کامم تلخ کرده بودی و حال انگار قصد داری نگذاری طعم شیرین نبودنت را بچشم. حرفها و رفتارهایت ضد و نقیض هستند؛ اما بگذار همین اول کار یک چیز را برایت روشن کنم. بعد از رد کردنم تو را در دل کشتم و این را بدان که هیچگاه حسم زنده نخواهد شد. کسی را که پس زدی دیگر خواهانت نیست، بلکه دل در گرو کسی نهاده است که برای حفاظت از او حاضر است خود را اسیر تو کند و این به معنای بازگشتش به سوی تو نیست، وسلام! «نرجس/پروازی»
خلاصه کتاب: خلاصه: نُه سال به تماشایش نشست، نه سال از دور به او عشق ورزید، نه سال خطر را برایش از بین برد و در آخر زمانی که فکر میکرد میتواند تَنش را در آغوش بگیرد با جسم سرد و بیجانش مواجه شد. اما او همانطور مینشیند و دفن شدن روزنهی نورش را نگاه میکند؟ البته که نه، هر طور شده و به هر طریقی او را دوباره به زندگی برمیگرداند. آیا مرد میتواند باز هم نور فروکش کردهاش را شعلهور کند؟ یا در نهایت خودش هم به او میپیوندد؟ مقدمه: من تبدیل به روح خبیثی شدم که برای سالیان سال از روزنهی نورِ کوچکش محافظت کرده است بیآنکه او بداند در سایهها به دنبالش میرفتم و برای او خطر را از بین میبردم؛ اما پس از سالها عذاب و دست و پا زدن در این باتلاق به جای آنکه لبخند گرم و عطر خوشِ تنش را حس کنم جسم سرد و بیجانش را نشانم دادند. پس از آن همه زجر این ممکن نیست، درست است این امکان ندارد که من بر سرِ جایم بنشینم و بیفروغ شدن تنها کور سوی نوری را که سالها از آن حفاظت کردهام را ببینم. پس حتی اگر بمیرم و زنده شوم، حتی اگر روحها مانعام شوند و یا حتی اگر تقدیر در مقابلم بایستد، من او را خواهم برگرداند، همین و بس.
خلاصه کتاب: خلاصه: دخترکی ساده در روستایی دور افتاده زندگی میکرد. در شبی سیه هیزمهای شومینهی او در سرمای زمستان به اتمام رسید. در خوف و تاریکی به جنگل وحشتزده گام نهاد؛ ناگهان چالهای او را بلعید و او در دام گودالی مخوف افتاد. هنگامی از سرما و ترس لرز کرده بود، شخصی به داد او رسید، شخصی که چهرهاش در تاریکی ناآشنا بود. آیا شوالیه تاریکی یا فرشتهی بیبال بر جنگل گام نهاده بود؟! مقدمه: برف را دوست دارم؛ اما همین که لمسش میکنم دستانم یخ میزند. همین که میخواهم دوستش داشته باشم پوست تنم را میسوزاند، تا که میخواهم ماندگار شوم سرمایش تنم را به لرزه میآورد. باران را دوست دارم؛ اما همین که میبارد چترم را باز میکنم، شاید میدانم که از جنس برف است. شاید دیگر به سرمای برف و باران عادت کردهام، تو از جنس کدامی؟ به گمانم از جنس بارانی که اشکهایم را در لابهلای انگشتانش پنهان میکند.
خلاصه کتاب: خلاصه: یک دانشجویِ ترم آخر حقوق بارهاست در تحویل دادن پایان نامهی خود ناکام مانده و سخت پریشان حال و محزون شده. وی که نیت قتل نفس دارد با گرفتن هدیهای در زاد روز خود، به یکباره از نیتش صرف نظر میکند. آن هدیه چه چیزی یا چه کسی است که مسیر او را به یکباره دگرگون میکند؟ آیا او میتواند دست از سر کوفت زدن به خویش بردارد؟ وی میتواند راه درست را در پیش گیرد؟ مقدمه: تنها راه در دسترسی که میتوان از آن طریق، هدفهایت را از رویایی دست نیافتنی و ناممکن به واقعیت برسانی، آن است که بدانی برای چه چیزی قمار کرده و معرکه به راه میاندازی! رویاها شیرین و دست یافتنی هستند؛ ولیکن محتاج یک فردِ پیله برای پروانگیاند. پروانههایی که چشم را خیره میکنند، نباید از یادمان ببرد که در ابتدا یک کرمِ کریه هستند. زیباییها پرورش مییابند، همانطور که تو بالغ میشوی. آنچه در خواب میبینی را در واقعیت پرورش بده تا بدانی برای چه چیزی سختی را قبول و خود را به محاربه طلبیدهای! انسانی که برای خود و رویاهایش قدم از قدم برنمیدارد، جنایت است که به عنوان انسانی زنده قلمداد شود.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.