انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
رمان مرواریدی در صدفم باش| مریم ایرانخواه شیراز کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: داستان از اون‌جایی شروع می‌شه که بیتا دختر قصه ما عاشق پسر خاله یکی یدونش سالار می‌شه؛ اما سالار آرزوهای بزرگی داره که یه بالش برای پرواز و رسیدن به اونا کمه! بیتا با عشقش پر و بالش می‌شه! اما سالار عشقش رو نادیده می‌گیره و قبل از ازدواج بیتا رو مادر می‌کنه! آری! سالار با اینکه عاشقه ولی اجباری که از طرف بابای بیتا بهش تحمیل می‌شه؛ سرنوشت قصه رو عوض می‌کنه. این اجبار چیه؟ و سالار برای به‌دست آوردن چه چیزی چنین حماقتی رو انجام می‌ده؟! مقدمه: نغمه و شعر و متون عاشقانه را روانه می‌کنم به سوی تویی که تنها پرواز کردن را بیشتر ترجیح می‌دهی. سرود پرستو‌های زوج زیباتر از فریاد عقاب تنهاست! تو را به هم‌خوانی با چکاوکی عاشق دعوت می‌کنم که تنها دنیایی از احساس را برایت می‌خواهد. هم‌پای من اوج بگیر و عشق را بیاموز، کسی نمی‌داند تا کی قرار است این بلبشوی عشاق ادامه یابد. شاید دیر نباشد آن روزی که چنگال‌های روزگار یکی از ما را شکار کند و سرود عاشقانه‌یمان را بر هم زند. نرجس/پروازی

داستان گلی در دامن کوه| معصومه یعقوبی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: در روستای کوچک و آرامی، جوانی دلیر عاشق دختری بود. یک روز، پسرک جوان در حین کار در باغ، ناخواسته باعث آسیب دیدن دخترک می‌شود. در تلاش برای کمک، دستمالی از جیبش بیرون می‌آورد که به طور ناگهانی بند لباس گمشده‌ معشوقش در آن پیدا می‌شود. این حادثه سوالاتی را درباره رازهای خانوادگی و تأثیر آن بر عشقشان مطرح می‌کند. آیا این آسیب سایه‌ای بر عشق آنها خواهد انداخت و آیا رازهایی وجود دارد که عشقشان را پیچیده کند؟ مقدمه: در دل طبیعتی بکر، جایی که کوه‌ها به آسمان می‌رسیدند و دشت‌ها با لطافت گل‌ها به زندگی رنگ می‌زدند، داستانی آغاز شد که هنوز در گوش زمان طنین‌انداز نشده بود. صبح‌ها، وقتی آفتاب به آرامی کله‌ سحر را بیدار می‌کرد، دو روح جوان به‌طور ناخواسته در جستجوی یکدیگر به سوی رویاهایشان گام برمی‌داشتند. او پسر زمین و آفتاب و او، دختر باران و مه. هر یک غرق در دنیای خود، غافل از این بودند که سرنوشت در پس هر گام، در کار برقراری پیوندی عاشقانه و جاودانه است. سکوت جنگل‌های سبز و صدای خروش رودخانه، تنها گواهانی بودند که در انتظار وقوع یک عشق ناب و بی‌نظیر بودند، عشقی که هنوز سیل حوادث و روزگار آن را درک نکرده بود. در بین گل‌های وحشی و بوسه‌های نسیم، قرار بود این عشق به گلی تبدیل شود که نه فقط در قلب آن دو، بلکه در هر گام و در هر کلامشان وجود داشت. آیا عشق می‌تواند بر موانع و ناپایداری‌های دنیا فائق آید و داستانی را بنویسد که هیچ کتابی آن را ثبت نکرده باشد؟ این قصه، اینجا، بین خواب و بیداری، به وقوف می‌رسد.

داستان کوتاه آسمان بی‌تو| کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: یک زندگی ساده؛ یک پسر همیشه منتظر... بعد از مدت‌ها طعم خوشبختی را چشیده بودم تا اینکه حس کردم قرار است بروی؛ همانجا فهمیدم خوشبختی‌ من تو هستی. تمامش در تو خلاصه می‌شد گلِ من. برای منی که به هیچ‌کس، حتی پدرم تکیه نکرده بودم یک دختر شد تکیه‌گاه؛ گلِ من یک کوه است پشت سرم، یک ماه است در آسمانم و رنگین کمانیست در زندگی سیاهم. مقدمه: دنیا دو روزه، حالا تو بخوای کینه و نفرت رو‌ توی خودت پرورش بدی می‌شی یه آدمی که سیاهه و همه ازش متنفرن، یا می‌تونی خوبی و مهربونی رو تو خودت پرورش بدی که همه دوسش دارن و توی قلب همه هست. تصمیم با خودته کدوم نقش رو بازی کنی. *تو نباشی انگار آسمان ماه ندارد...

داستان کوتاه لیفون سیسیته | یسنا شکیبافر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: «تنها»، تنها کلمه‌ای که می‌تواند اوی قبل از او را توصیف کند و«مجنون»، تنها کلمه‌ایست که می‌توان توصیف حالش کرد؛ آن هم بعد از دیدن او. اما دردی که بعد از او کشید را با هیچ کلمه‌ای نمی‌توان توصیف کرد. اصلا به یاد نمی‌آورد که قبل از او چگونه زندگی می‌کرد. و وجودش تنها یک نام شده بود؛ امیلیا! مقدمه: امشب هم همانند شب‌های دگر، ستاره‌ها چشمک‌زنان در آسمانند و من خیره به آن‌ها آرام می‌نگریستم. محبوبم، گرچه شب‌ها بعد از تو ادامه دارند؛ اما یادم نمی‌آید با چه غمی آن‌ها را به پایان رساندم. شب‌ها تمام می‌شوند و من خودم را جایی میان سیل اشک‌هایم جا می‌گذارم. کاش… کاش که لحظه‌ی آخر تو را در آغوش داشتم و هردو در آغوش هم جان می‌دادیم.

داستان کوتاه دوال | طناز زارع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نه آن‌که نخواهم، نه نمی‌شود! دوست داشتنش را می‌گویم... نمی‌گذارد، نه قلب پر تلاطمم و نه قلب آسوده از خیالش…. من شب‌ها را با یاد او به سر می‌برم و او با یاد دیگری! دردناک است. با رفتنش، خاری از جنس سرب درون قلب فرو پاشیده‌ام فرو کرد. سرب سمی بود دیگر؛ مگرنه؟ پس طبیعی‌ست که تمام تنم را سمی کُشنده فرا گرفته و در اندر حوالی مرگ به سر می‌برم. اما قبل از رفتنش، دوالی برایم به ارمغان گذاشت. دوالی که مانع گسترش آن سرب به تمام نقاط تنم می‌شود. دوالی که تا ابد برایم به یادگار می‌ماند و قلب فروپاشیده‌ام را التیام می‌بخشد. مقدمه: می گویم خدانگهدار؛ اما در دل می‌خواهم دستم گرفته شود. می گویم برای آخرین‌بار خداحافظ؛ اما در دل می‌خواهم مرا در آغوشت بگیری و درنهایت، با یک دنیا عشق می‌گویم؛ مطمئنم بی من دوام نخواهی آورد و این را روزی خواهی فهمید که هیچ‌کس به اندازه‌ی من تو را دوست نخواهد داشت.

رمان طبقه ی 118 | سحر غانمی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سلنا دختری مهربان و آرام است، که با دختر دایی‌های خود زندگی می‌کند. او به خانه‌ی دوستش دعوت می‌شود؛ غافل از اتفاق‌هایی که منتظر او بودند. غافل از آدم هایی که منتظر او هستن، اینکه رفتن به آنجا زندگی او را به هم می‌ریزد. چه کسی منتظر سلنا است؟! آیا سلنا به خانه برمی‌گردد؟ همه‌ی این‌ها در رمان طبقه‌ی 118 مقدمه: این شاید یه دیوانگی یا جنون باشه، نمی‌دونم! ولی من عاشق قهقهه‌های ترسناکش که ترس رو تو دل هرکسی می‌اندازه، هستم. عاشق چشم‌های آبیش که توی شب می‌درخشن، عاشق دست‌های خونی و پوزخندهای صدادارش هستم. آره، من تماماً عاشق اون مرد جذاب ترسناکم. اون سایه‌ی شب و من هم ملکه‌ سایه‌ی شب! مثل خودش، در کنارش دست‌هام خونی می‌شه! شاید فکر کنی این حماقته! اما فکر تو اینجوره؛ ولی برای من عشقه عشق.

رمان قلب های بی جان | فاطمه زهرا حسنی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: مقدمه بغضم واسه خودم می‌شکنه نه واسه ادمایی که یه روزی میان ومیرن و هیچی از عشق و معرفت زندگی نمی‌فهمن! اشکام واسه قلب بی جانم می‌ریزه که ادمای دورم با خنجرهاشون زخمیش کردن! زخمی که جاش تو قلبم حکاکی شده و یادگاری مونده قلب بی جانم درگیره درد بی درمانی شده که هیچ دکتری توانایی تشخیص اون رو نداره! خلاصه دختری از جنس عشق... دختری به نام نفس که با تمام وجود عاشق پسری بود. و اما دست روزگار بد‌ تا کرد و پدرش او را از یار جدا کرد... او را ویرانه و سرگردان کرد و او را مجبور کرد تا... اجبار زندگی نفس چه بود؟! قلب بی‌جان نفس چگونه به زندگی بر می‌گردد؟! دلیل سرگردانی او چه بود؟!

رمان آستیگمات | آتنا خراسانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه چیز از یه انتقام شروع شد. یه کینه قدیمی که ریشه در گذشته داره. دختر و پسری که سر یه تصادف با هم آشنا می‌شن و سرنوشت براشون مشکلات زیاد و عجیبی در نظر گرفته. این مشکلات به تولد دختری ختم می‌شه که تمام فکر و ذکرش انتقامه! اما انتقام از کی؟ آخر این انتقام به کجا کشیده می‌شه؟ مقدمه: عشق، یه کلمه سه حرفیه اما توی تفسیر و تحلیلش خیلی حرف نهفته‌ست. عشق همیشه پایان خوش نداره بلکه گاهی اوقات از هر تلخی‌ای تلخ‌تره. عشق یه جاده‌ست که اگه مسیرش رو درست برسی به آبادی می‌رسی و اگه اشتباه پشت سر بذاریش، به هیچ چیز جز ویرانی نمی‌رسی...

داستان کوتاه بوم حسادت | حدیث (دیان) کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دخترکی نقاش قلممو را به رقص درآورد و طرحی زیبا را بر روی بوم کشید. چرخش قلمش بر روی بوم به راستی معجزه می‌کرد، رنگ‌ها گویی جانی تازه می‌گرفتند و در صفحه‌ی نقاشی به خودنمایی می‌پرداختند؛ اما صدایی روح دخترک را آزار داد و آن صدا چنین می‌گفت: «اسم خودت را نقاش گذاشته‌ای دختر؟» عجیب بود، مگر نقاشی‌هایش طبیعی‌تر از هر چیزی نبود؟ آیا در پشت آن کلمات پر از انرژی منفی می‌توانست دلیلی نهفته باشد؟ مقدمه: من به جایی رسیده‌ام که تو آرزویش را داشتی، این نه تقصیر توست و نه گناه من. شنیدن حرف‌هایی با انرژی منفی حق من نیست و تو مستلزم نظر دادن به کارهایم نیستی. گاهی می‌توان سکوت کرد، می‌توان راهش را پیدا و تلاش کرد، می‌توان به جای حسادت به تشویق پرداخت، تو مقامی را داری که من ندارم و من هنری که تو نیاموخته‌ای. همه‌ ما با دیگری تفاوتی داریم و این بسیار خوب است؛ چرا که می‌توانیم به جای رقابت، به تشویق و عشق‌ورزی بپردازیم.

داستان کوتاه هفته جدایی | ستاره علیزاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: فقط یک‌هفته فرصت باقی‌ست. هفت روز زمان برای مرور خاطرات، برای جلوگیری از اندوه و پشیمانی و حسرت و برای باز پس گرفتن تعلقات! کسی چه می‌دانست که آن سردی‌های گاه و بی‌گاه و دوری‌های طولانی زندگی آن دو را از عرش به فرش می‌رسانَد؟ پایان این هفت روز، جدایی ابدی‌ست! باید با سرنوشت برای ماندن کنار یکدیگر جنگید و تغییر کرد برای عشق جاریِ میانشان تا در تاریخ جاوید شد! آن‌ها می‌توانند تندیسی از عشق بسازند و به سوی ابدیت بشتابند؟ یا بلندای زندگیِ پنج‌ ساله‌شان زیر خروارهای خاطرات بد مدفون خواهد شد؟ مقدمه: آرزوها زیر خاک خفته‌اند و رویا سرابی بیش نیست! شادی پشت غم پنهان شده و اندوه جهان کوچکشان را احاطه کرده؛ شاید مشکل از آنجا بود که هردو به‌خاطر هم از خود گذشتند! شاید برای عشق از خودگذشتگی کافی نیست... باید صبر کرد، باید ماند و باید ساخت، بدون فدا شدن! باید شمشیرها را از غلاف بیرون کشید و این‌بار تیزی‌اش را به جای تن و بدن یکدیگر به سوی افکار شیطانی که با دست‌های نامرئی حایلی میانشان ایجاد کرده بود نشانه گرفت!

مطالب پر لایک
مطالب محبوب
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.