خلاصه کتاب:خلاصه:
تپش دلیل تپیدن قلبش را بخاطر نارضایتی والدین از دست میدهد و اهورا عشق تپش با دختری دیگر ازدواج میکند و قلب تپش را خرد میکند. این جدایی تلخ باعث پرواز آنان رو به تباهی شد آنقدر که باعث ازدواج تپش با پسردایی عاشقش شد.
آیا تقدیر آنها با افراد دیگر نوشته است یا قرار است در آخر به هم برسند؟
چگونه با این جدایی کنار میآیند؟ ممکن است بچهدار شدن اهورا باعث دلسردی تپش شود؟ یا عشق روز افزون علی همسر تپش میتواند عشق اهورا را ریشهکن کند؟ مقدمه:
چشمهایت دنیایم بود اما مرا از دیدنشان محروم کردند.
چطور امکان دارد انقدر دنیا سنگ شود که دو دلباخته را از هم جدا سازد؟ چطور میتوانم تقدیر را دور بزنم و دوباره طعم شیرین آغوشت را بچشم؟ راهی وجود دارد؟ میانبر یا حتی مسیری مخفی برای رسیدنم به تو در صورتی که روزگار متوجهش نشود.
کاش میرفتیم یک جای دور... خیلی دور؛ آنقدر دور که نتوانند ما را پیدا و تباه کنند. باهم زندگیای دور از هیاهوی گوشخراش دنیا و آدمهایش میساختیم و در آرامش سلطنت خود را در قلب یکدیگر شروع میکردیم.
دلم روشن است که روزی به هم خواهیم رسید، امیدم برای دوباره با تو بودن را از دست نمیدهم. من غرق گناه تو شدهام، گناهی شیرین که نمیخواهم در آن توبه کنم.
نرجس/پروازی
خلاصه کتاب:خلاصه:
بلور، شکنندهترین زیوره؛ اما در عین شکنندهگیش، برنده و خطرناکه.
گاهی میتونه زندگی آدمی رو نجات بده و گاهی میتونه زندگیش رو به خطر بندازه.
یه موقع هاییهم با ظاهر دلفریبش دل هزاران نفر رو میبره.
مهم اینه چطوری استفاده بشه!
اما اصلا ناجی بلورین کیه؟
چه اتفاقاتی باعث بلورین شدنش میشه؟ مقدمه:
و اما منی که تنها یک تلنگر برای مغزم کافی بود، تا از هم گسسته شود.
در چاه تو با طناب پوسیده رفته بودم و در بین راه، نه راه پس داشتم و نه راه پیش!
طناب به دور گردنم میانداختی آنقدر درد نداشت ناجیه آهننما و بلورین!
و درآخر همچنان من بودم، من بودم و من!
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختری نفرین شد و بدبختی تمام سرزمین رو در بر گرفت.
اژدهای سیاه پیشگویی با نفرین کردن دخترک نه تنها زندگی او را بلکه زندگی همه را به خطر انداخت!
تنها راه نجات نبرد خیر و شر بود به امید آنکه خیر پیروز گردد؛ بنابراین بزرگان سرزمین بلگات برای مقابله با نیروی شر، انرژی و ذات خیر را به شاهزاده هدیه دادند تا شاید در جنگ آینده پیروز بشه... اما!
اما اگر با شکست مواجه بشه چی؟
اگر دخترمون بیگناه باشه؟
اگر شاهزاده هم به رنگ سیاه در بیاد؟
اگر تباهی هیچوقت سایهش رو از روی سرزمین بلگات برنداره چی؟
چه آینده ای در پیش روست؟ مقدمه:
تحولی عمیق به رنگ رز عشق!
در پایان شبی تاریک و سیه رقم خورد، مسیر تازه ای باز شد و مقصد جدیدی!
با تو غیرممکن ها را ممکن میشود، پیچک عشق، قلب هایمان را اسیر خود میکند و راهی جز تسلیم در پایان راه ما نیست.
تغییر ناگهانی ام با تو زیباترین میشود، همانند امضای تو پای بوم نقاشیای که کامل میشود.
دست در دست هم، چشم در چشم، فارغ از هیاهوی اطرافمان بازی زیبایی در نگاه هم راه میاندازیم!
من خیره در چشمان تو، تو خیره در چشمان من! بدون لحظه ای پلک زدن!
نرجس/پروازی
خلاصه کتاب:خلاصه:
آلیش توی یه دعوا خانوادش کشته میشن، آلیش از شانزده سالگی با خالش زندگی میکنه و وقتی دانشگاه تهران قبول میشه میره تهران، اونجا با هر بدبختی خودش رو جمع میکنه تا یه اتفاق میوفته اتفاقی مسیر زندگیش رو کاملا تغییر میده و...
آیا این دختر ما میتونه خودش زندگیش رو از اول بسازه؟ آیا میتونه آدمهای زندگی قبلش رو فراموش کنه؟
مقدمه:
خودم...
خودم میخوام زندگیم رو بسازم!
نه اینکه بقیه منت رو سرم بزارن.
نمیخوام یک باری روی دوش دیگران باشم.
میخوام خودم انتخاب کنم...
نه بقیه.
این تصمیمی هست که...
من گرفتم.
عقب نمیکشم و نخوام کشید...
نمیخوام کسی بهم بگه فلان کار رو برات انجام دادم...
میخوام خودم بگن فلان کار رو برام «خودم» انجام دادم!
خودم، میفهمید؟
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختری به پاکی گل هستم؛ نُه سال دارم، در حال جنگم تا از پس مشکلات بربیایم، من در مهمترین روز زندگیام، چیزی را که دوست داشتم به دست آوردم، حال فقط یک چیز مانده، قانع کردن.
مهمترین روز آن دختر چیست؟ مشکلاتِ دختر نُه ساله چه بود؟ چه کسی را این دخترک، قانع خواهد کرد؟ مقدمه:
چادری به سر دارم، زیبا، امن و دلنواز.
بهر یک عاشق، چه چیزی بهتر از رخت نماز؟
چادری دارم که از بانوی نیلی چهرهای گشته سهم الارث من.
باشد برایم همچو راز، رخت زیبایی به تن دارم چو رخت حوریان.
مأمنی دلخواه، ناب و ساده چون مُهر نماز، سالمم میدارد از تیر و گزند چشم بد.
تا که در روز جزا گردم سعید و سرفراز، همچو یک دُر گرانقدرم درون یک صدف.
کز هوای نفس ایمن باشم و از شر آز
دل به دلداری بدادم، پاک و دلبند و حمید
کندرون خلق باشد شهره به بنده نواز.
خلاصه کتاب:خلاصه:
این داستان در مورد زندگی و خاطرات دو زوج عاشق است که از قضا این دو زوج با یکدیگر ارتباط دارند و فامیل هستند؛ آن هم چه نسبتهای فامیلی از نوع فامیل نزدیک!
زوج اول که ازدواج کردهاند و در پی به وجود اوردن شخص سوم هستند و اما زوج دیگر در پی تلاش برای رسیدن به یکدیگر.
که ناگفته نماند این دو ارتباطهایی پنهانی نیز با یکدیگر و دور از چشم همه دارند تا اینکه در این بین مانعی سر راه آنها قرار میگیرد.
اما نسبت آنها با هم چیست؟ چرا زوج عاشق رابطه پنهانی با هم دارند؟ مقدمه:
یک روز بارانی،
از لابهلای پیچ و تاب موهای باران خوردهام
تو را پیدا کردم...
تویی که میگفتی همیشه در خیالت عاشق یک دختر مو فرفری بودهای
کسی که در شعرهایت با موی باز قدم بزند
و پیچ و تاب موهایش باد را گمراه کند،
دختری شبیه من که با دست مهربانت
به موجهای خروشان موهایش آرامش ببخشی.
میدانی؛ من حالا موهایم را خیلی دوست دارم
و فکر میکنم چقدر خوشبختم که مرا از موهای فرفریام شناختی
و عاشقم شدی
دختران مو فرفری
شاعران زیادی
برای خودشان دارند... «نازنین عابدین پور»
خلاصه کتاب:مقدمه:
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست شهریارخلاصه:گاهی نمیخواهی، ولی میشود!بیزاری، ولی میشود؛ واهمه داری، ولی میشود. گریانی، ولی میشود.او هم نخواست! ولی شد.ماجرای او با تمام شدنها فرق دارد؛ او دختر بود و شد!مظلوم بود و شد، بیپناه بود و شد. به هرحال، تقصیر او نبود! ولی شد.اما... اما هم حق داشتند.تمام دنیایشان در همین روستای کوچک و دام و زمین و مردمِ بیهوده گویش! آنها چه میدانستن از تحصیل و سن مناسب و خوشی و ذوق کودکی دخترانشان؟در ذهن آنها زندگی تنها یک معنا داشت، ازدواج و رفتن به خانهی شوهر و فرزند آوری و در آخر هم مرگ!مجازات دختر بودنش چه بود که اینگونه او را غمگین و ماتم زده میکرد؟آیا زندگی همهی دختران را اینگونه مجازات کرده بود؛ یا فقط دخترک قصهی ما سرنوشت غمناکی داشت؟!
خلاصه کتاب:خلاصه:
چشمانش مانند همیشه پر از بغض بود، پر از حرفهای ناگفته، حرفهایی که در این چند سال در صندقچهی اصرار قلبش نگهداری کرد. او همیشه ساکت و آرام و با چشمان دکمهایاش به رفت و آمد مردم مینگرید.
گاهی از غصه و تنهایی آه میکشید و گاهی هم حسرت، حسرت از اینکه چرا نمیتواند مانند بقیه از این بند رهایی پیدا کند؟
با خود فکر میکرد شاید من لیاقت کسی را ندارم، یا زشت و بد قیافه باشم که هیچکس حاضر نمیشود من را با خود ببرد. دگر در این چهار دیواری خسته شده بود هر روز دوستانش کمتر و کمتر میشدند و تا الان که دیگر کسی نماند و فقط او ماند و یک دنیا تنهایی و ابهام.
دلیل تنهایی عروسک چه بود؟
چرا همیشه غمگین و ناامید بود؟ مقدمه: گاهی اوقات تنهایی مانند رفیقی میشود که همیشه همراه تو است.
جوری به آن عادت میکنی که انگار از این تولد تنها به دنیا آمدی و تنها زندگی کردی.
اما بعضی اوقات جوری تنهایی تمام زندگیات را احاطه میکند که فکر میکنی جزئی از خانوادهات است و به این باور میرسی که تنها رفیق زندگیات تنهایی است.
خلاصه کتاب:خلاصه و مقدمه:
شکوفه تازه از همسرش جدا شده.
یک ماه نگذشته و حسابی درگیریهای ذهنی داره؛ تا اینکه یه خبر کل خانواده رو به شوق میاره، حتی شکوفه رو!
و اون خبر چیه؟ تنها پسر عموی شکوفه بعد از هفت سال برگشته ایران... پسر عمویی که همبازی بچگیهای شکوفه بود الان با دست پر اومده برای ایجاد تغییر توی زندگی شکوفه.
ولی آخه چطور؟!
***
معشوق شاعر بودن غمانگیز است؛ خصوصا وقتی بعد نوشتن هزاران شعر دربارهات دیگر مخاطب شعرهایش نباشی!
مثلا فکر کن روزی آیدا از خواب بلند میشد و میدید دیگر مخاطب اشعار شاملو نیست و کتاب مثل خون در رگهای من پشت چاپ مانده و احمدِ عزیزش کتاب دیگری را برای معشوق جدیدش گیسو نوشته به نام عطر خوش گیسویت!
آیدا در آینه به خودش نگاه میکرد، آیدا در آینه میشکست!
خلاصه کتاب:خلاصه: سلنا دختری مهربان و آرام است، که با دختر داییهای خود زندگی میکند. او به خانهی دوستش دعوت میشود؛ غافل از اتفاقهایی که منتظر او بودند.
غافل از آدم هایی که منتظر او هستن، اینکه رفتن به آنجا زندگی او را به هم میریزد. چه کسی منتظر سلنا است؟! آیا سلنا به خانه برمیگردد؟ همهی اینها در رمان طبقهی 118 مقدمه:
این شاید یه دیوانگی یا جنون باشه، نمیدونم!
ولی من عاشق قهقهههای ترسناکش که ترس رو تو دل هرکسی میاندازه، هستم.
عاشق چشمهای آبیش که توی شب میدرخشن، عاشق دستهای خونی و پوزخندهای صدادارش هستم.
آره، من تماماً عاشق اون مرد جذاب ترسناکم.
اون سایهی شب و من هم ملکه سایهی شب!
مثل خودش، در کنارش دستهام خونی میشه!
شاید فکر کنی این حماقته!
اما فکر تو اینجوره؛ ولی برای من عشقه عشق.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.