انجمن نویسندگی دیوان

کلبه ای برای قصه های ما

داستان کوتاه مارا| رقیه سپهری کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: مایسا و رایسو تصمیم می‌گیرن برای مدتی به‌خاطر مسافرت، به کلبه‌ای که توی یه شهر دیگه دارن ولی تا حالا به اون‌جا نرفتن، برن؛ اما متوجه اتفاقات عجیب و غریبی در اطرافشون می‌شن. اون‌ها فکر می‌کنن مشکل از کلبه‌ست و به تحقیق راجب کلبه می پردازن. اما چه اتفاقاتی براشون می‌افته؟ آیا مشکل واقعا از کلبه بوده؟ مقدمه: او ما را دور انگشتانش می‌چرخاند و ما بی‌خبر از آن، از چاله به چاه می‌رویم! او مارا گیج می‌کند و ما بی‌خبر از آن، به پی چیز دیگری می‌رویم. در پی یافتن دلیل از او دور شدیم. در پی یافتن دلیل موثق به مرگ نزدیک‌تر می‌شویم! و پایان ما چه خواهد شد؟ خوش یا ناخوش؟ فقط زمان این را مشخص خواهد کرد!

داستان کوتاه توطین| آیسو علیزاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: گاهی انسان نمی‌تواند در برابر غم سرنوشت تاب آورد و کمرش خم می‌‌شود؛ گاهی سرنوشت مرگ را برای بی‌گناه‌ترین‌ها رقم می‌زند. ساواشی که در غروب دردناک جمعه، لیلی‌اش را غرق در خون می‌بیند و او را به بیمارستان می‌رساند. اما! قلبش را همانجا، کنار دخترک جا می‌گذارد. عشقی که به‌جای خوشحالی، همراه با غم بود! زمانی که آسایش در کما به سر می‌برد، مجبور به یک ازدواج اجباری می‌شود. اما در شب عروسیشان، خبری به دستش می‌رسد که سرنوشتش را عوض می‌کند. آن خبر، چه خبری بود؟! مقدمه: به قدری ساکتم حالا؛ که انگاری؛ درونم حکم آتش‌ بس، و حالِ چشم‌هایم خوب و آرام است. به قدری ساکتم انگار؛ میان شهر قلبم، صد هزاران مُرده دارد شعر می‌گوید... ببین من ساکتم، این بغض و این آشوب، از من نیست... دلم تنگ است؟ اصلا نیست کسی را دوست می‌دارم؟ نمی‌دارم رها، آرام و معمولی؛ شبیه کلّ آدم‌ها میان موج‌ها چون قایقی؛ بی سرنشینم، بی سرانجامم... نه فکری در سرم دارم، نه عشقی در دلم، آرامِ آرامم... (نرگس صرافیان‌طوفان)

داستان کوتاه لیفون سیسیته | یسنا شکیبافر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: «تنها»، تنها کلمه‌ای که می‌تواند اوی قبل از او را توصیف کند و«مجنون»، تنها کلمه‌ایست که می‌توان توصیف حالش کرد؛ آن هم بعد از دیدن او. اما دردی که بعد از او کشید را با هیچ کلمه‌ای نمی‌توان توصیف کرد. اصلا به یاد نمی‌آورد که قبل از او چگونه زندگی می‌کرد. و وجودش تنها یک نام شده بود؛ امیلیا! مقدمه: امشب هم همانند شب‌های دگر، ستاره‌ها چشمک‌زنان در آسمانند و من خیره به آن‌ها آرام می‌نگریستم. محبوبم، گرچه شب‌ها بعد از تو ادامه دارند؛ اما یادم نمی‌آید با چه غمی آن‌ها را به پایان رساندم. شب‌ها تمام می‌شوند و من خودم را جایی میان سیل اشک‌هایم جا می‌گذارم. کاش… کاش که لحظه‌ی آخر تو را در آغوش داشتم و هردو در آغوش هم جان می‌دادیم.

داستان کوتاه قلعه‌ی رایومند | حدیث آمهدی (دیان)، ف. رضایی ( هناس) کاربران انجمن دیوان

خلاصه کتاب: نام داستان کوتاه: قلعه‌ی رایومند نویسنده: حدیث آمهدی «دیان»، ف.رضایی «هناس» | کاربران انجمن دی‌وان ژانر: اجتماعی خلاصه: رقابتی با شکوه در سراسر قلعه‌ی رایومند برپاست و تنها یک قدم تا دریافتن راز کتاب سرنوشت‌ساز باقی است، کتابی جادویی که فانوس هر قدم در تاریکیِ ترس می‌شود. او هیچ‌گاه خودش را در آینه ندیده و نمی‌داند با پیروزی در این مسابقه می‌تواند به بخش اصلی کتابخانه‌ی سلطنتی برسد یا تا ابد محکوم به ندیدن انعکاسش است. حامیِ هر نفس او یک پله تا رسیدن به قله‌ی پیروزی تلقی می‌شود؛ اما آیا این حامی می‌تواند واقعیت مرحله‌ی جدید را به او بگوید؟ این موجب شکست قطعی‌اش می‌شود یا امیدی به مبارزه می‌باشد؟ مقدمه: از هر آنچه که ترسیدی روبه‌رویت قرار بده، شاید منجر به عادت شود شاید مرگ شاید هم روال عمرت دگرگون و نیک شود، شاید بد! پای اسرار پنهان که در میان باشد، خطر دستانش را باز می‌کند. حال تو آن را به آغوش می‌کشی یا رد می‌کنی. حامی اگر حامی و نفس برای او مهیا باشد، فرصت هر حسرتی به پایان می‌رسد و به سوی اسرار بدون ترس پا تند می‌کند. این آخرین مرحله‌ی موفقیت است که اگر از آن بگذری رویایت به حقیقت می‌پیوندد. رویایی شیرین از یک انعکاس، انعکاسی که چیزی برای تردید و ترس باقی نمی‌گذارد، وقتی که او خودش را در آینه می‌بیند.

داستان کوتاه شیفتگی در بیشه نزه | رویا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: نام داستان: شیفتگی در بیشه نزه «عشق در جنگل‌های سرسبز» نام نویسنده: رویا | کاربر انجمن دی‌وان ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: در باغ پرتقال هدیه‌ای که پدرش برایش تدارک دیده بود، پسری خوش قلب و مهربان را ملاقات می‌کند که کم‌کم تبدیل به مهم‌ترین فرد زندگی‌اش می‌شود؛ اما این علاقه‌ی تازه شکل گرفته دستخوش فاصله‌ای اجباری می‌شود، وعده‌ی آنها دو سال دیگر درست بعد از به اتمام رسیدن سربازی پسر در همان حوالی است؛ اما بعد از دو سال تغییراتی زندگی دختر را رنگین می‌کند. آیا بعد از گذشت این دو سال هنوز علاقه‌ی آنها پابرجاست؟ اگر عشق‌شان مثل روز اول مانده است، آیا باز بازیچه‌ی روزگار نخواهند شد؟ مقدمه: عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند و سینه‌ام را در شب می‌گشاید. در درون آن شراب، گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می‌گذارد. هرگز به یاد نمی‌آورم که کشته شدم. چگونه خونم ریخته شد و به یاد نمی‌آورم چیزی دیده باشم. عشق به مانند ابر مرا می‌پراکند. محل ولادتم را حذف می‌کند و سال‌های تحصیلی مرا و اقامه نماز را لغو می‌کند، همچنین دینم را و ازدواج را لغو می‌کند، طلاق، شاهدان، دادگاه‌ها پاسپورت سفرم را از من می‌گیرد و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم می‌شوید.«روح قبیله را از من می‌گیرد»

داستان کوتاه رِتخُوَیل | آیلی.ع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سورن، پسری که طی یک تصادف تلخ بخش مهمی از حافظه‌اش را که مربوط به دلبرکش بود را از یاد برده است، هر شب خواب دخترکی را می‌بیند که از گذشته‌ی او سرنخ‌هایی به او می‌دهد. او با متصل کردن سرنخ‌ها به خاطرات شیرینی از گذشته می‌رسد که متعلق به دلبرکش است؛ همان دلبرکی که هر شب خوابش را می‌دید. اما او قبل از او را هیچ به یاد نمی‌آوَرد. زمانی که تصمیم گرفت به دنبال لیلی گم‌ گشته‌‌اش برود، با دیدن چیزی خاطرات به یک‌باره به مغزش هجوم و حقایق دردناکی را برایش پدید می‌آورند. در پشت پرده‌ی آن تصادف چه حقایق دردناکی نهفته است؟ به چه علت پسرک قصه، خواب دلبرکش را می‌بیند؟ یعنی در گذشته چه اتفاقاتی راخ داده است؟ مقدمه: من همه جا مشتاق شده‌ام برای دیدن چشم سیاهت؛ همه جا چشم شده‌ام به دنبال تو گشتم. شدم عاشقی مجنون به دنبال لیلی‌اش؛ در خیال خود یادم آمد تو را که روزی گفتی می‌روم و پیدایم نمی‌کنی! به خود خندیدم و گفتم خیال است! شب بود، شبی آرام بود! مهتاب می‌درخشید، تو محو آسمان و من محو چشم‌هایت. اما تو رفتی و من مانده‌ام هر شب خیره به مهتاب، خاطراتت را مرور می‌کنم. من مانده‌ام به همراه خاطراتت، که شاید روزی از روزها پشیمان شوی و برگردی! (محدثه/مسکولی)

داستان کوتاه دوال | طناز زارع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نه آن‌که نخواهم، نه نمی‌شود! دوست داشتنش را می‌گویم... نمی‌گذارد، نه قلب پر تلاطمم و نه قلب آسوده از خیالش…. من شب‌ها را با یاد او به سر می‌برم و او با یاد دیگری! دردناک است. با رفتنش، خاری از جنس سرب درون قلب فرو پاشیده‌ام فرو کرد. سرب سمی بود دیگر؛ مگرنه؟ پس طبیعی‌ست که تمام تنم را سمی کُشنده فرا گرفته و در اندر حوالی مرگ به سر می‌برم. اما قبل از رفتنش، دوالی برایم به ارمغان گذاشت. دوالی که مانع گسترش آن سرب به تمام نقاط تنم می‌شود. دوالی که تا ابد برایم به یادگار می‌ماند و قلب فروپاشیده‌ام را التیام می‌بخشد. مقدمه: می گویم خدانگهدار؛ اما در دل می‌خواهم دستم گرفته شود. می گویم برای آخرین‌بار خداحافظ؛ اما در دل می‌خواهم مرا در آغوشت بگیری و درنهایت، با یک دنیا عشق می‌گویم؛ مطمئنم بی من دوام نخواهی آورد و این را روزی خواهی فهمید که هیچ‌کس به اندازه‌ی من تو را دوست نخواهد داشت.

رمان پروازی از جنس سقوط | محدثه مسکولی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری که در یک کافه مشغول به کار است، با وارد شدن فردی به آن کافه اتفاقات عجیبی رخ می دهند؛ اتفاقاتی که باعث می‌شوند شغل اصلی رها رو شود. و حال دخترک پا می گذارد بر تمام رویاهایش و وارد این باند می شود، با نقش پلیس! بازی‌ای همانند شطرنج با یک حرکت می‌تواند طرف مقابل را کیش و مات بکند و با یک حرکت می‌تواند ببازد! باندی پر از راز‌هایی عجیب، رازهایی که هرکدام می‌توانند هم بد باشند و هم خوب. چه چیزی در انتظار رهاست؟! مقدمه: اگر آن تکه‌های پازل را پیدا کنم... تک-تک آن‌ها را کنار هم بچینم، همه چیز درست می‌شود؟! و باز هم معلوم نیس! روزی هزار بار با خودم تکرار می‌کنم؛ برنده منم ولی خودم‌ هم می‌دانم این راه همانند بازی شطرنج می‌مانند، ممکن است با یک حرکت نابودشان کنم و ممکن است با یک حرکت خودم‌ را نابود کنم! کاش که همیشه سرنوشت بر میلمان پیش می‌رفت، ولی باز هم همه چیز خوب پیش می‌رفت؟! ایدی نویسنده در روبیکا: @Mohadeseh_019

داستان کوتاه چه تفاهمی | راحله محمد زاده معلم کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سودا دختری خندون و البته خیلی پایه، اون با اصرار زیاد باباش رو راضی می‌کنه تا با دوست‌هاش به یه سفرِ سی روزه بره. توی اون سفر سودا و دوست‌هاش به یه کنسرت می‌رن که اونجا با چند پسر آشنا می‌شن و اکیپ می‌شن اما سودا عاشق یکی از اون‌ها می‌شه! ‌و اما سوالی که پیش میاد اینه که سودا به عشقش می‌رسه؟ اصلا حس اون‌ها دو طرفس یا نه؟ مقدمه: دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد/ و آبی از دیده می‌آمد که زمین‌تر می‌شد تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز/همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد چون شب آمد همه را دیده به یار آمد و من/ گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم/ خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم/پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد «سعدی»

داستان کوتاه خیابان خداحافظی | مهسا.م کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نفس عمیقی کشیدم و توی آینه نگاه کردم که لبخند از لب‌هام پر کشید؛ عروس توی آینه با اشک نگاهم می‌کرد، دستم رو زیر چشمم کشیدم و اشکی حس نکردم، تصویر توی آینه لبخند غمگینی زد و به پشت سرم اشاره کرد به جهت انگشتش نگاه کردم و چیزی ندیدم، برگشتم سمت آینه دیگه دخترک گریون توی آینه نبود و به‌جاش روی آینه حک شده‌ بود: «محکوم به مرگ» یعنی همه‌ی قصه‌ها محکوم به مرگِ؟ پس حکمت خدا چی می‌شه؟ کسی که توی جوونی میمیره آرزوهاش چی‌ می‌شن؟ مقدمه: گاهی باید ماند به پای عشق... گاهی باید رفت برای عشق... گاهی باید گذشت از عشق... گاهی باید بخشید عشق را... گاهی هم می‌خواهی به پای عشق بمانی ولی از ازل در تقدیرت رفتن نوشته شده است؛ پس باید گذشت و رفت، فقط برای عشق...

مطالب پر لایک
مطالب محبوب
آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.