انجمن نویسندگی دیوان

کلبه ای برای قصه های ما

داستان کوتاه دوال | طناز زارع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نه آن‌که نخواهم، نه نمی‌شود! دوست داشتنش را می‌گویم... نمی‌گذارد، نه قلب پر تلاطمم و نه قلب آسوده از خیالش…. من شب‌ها را با یاد او به سر می‌برم و او با یاد دیگری! دردناک است. با رفتنش، خاری از جنس سرب درون قلب فرو پاشیده‌ام فرو کرد. سرب سمی بود دیگر؛ مگرنه؟ پس طبیعی‌ست که تمام تنم را سمی کُشنده فرا گرفته و در اندر حوالی مرگ به سر می‌برم. اما قبل از رفتنش، دوالی برایم به ارمغان گذاشت. دوالی که مانع گسترش آن سرب به تمام نقاط تنم می‌شود. دوالی که تا ابد برایم به یادگار می‌ماند و قلب فروپاشیده‌ام را التیام می‌بخشد. مقدمه: می گویم خدانگهدار؛ اما در دل می‌خواهم دستم گرفته شود. می گویم برای آخرین‌بار خداحافظ؛ اما در دل می‌خواهم مرا در آغوشت بگیری و درنهایت، با یک دنیا عشق می‌گویم؛ مطمئنم بی من دوام نخواهی آورد و این را روزی خواهی فهمید که هیچ‌کس به اندازه‌ی من تو را دوست نخواهد داشت.

رمان پروازی از جنس سقوط | محدثه مسکولی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری که در یک کافه مشغول به کار است، با وارد شدن فردی به آن کافه اتفاقات عجیبی رخ می دهند؛ اتفاقاتی که باعث می‌شوند شغل اصلی رها رو شود. و حال دخترک پا می گذارد بر تمام رویاهایش و وارد این باند می شود، با نقش پلیس! بازی‌ای همانند شطرنج با یک حرکت می‌تواند طرف مقابل را کیش و مات بکند و با یک حرکت می‌تواند ببازد! باندی پر از راز‌هایی عجیب، رازهایی که هرکدام می‌توانند هم بد باشند و هم خوب. چه چیزی در انتظار رهاست؟! مقدمه: اگر آن تکه‌های پازل را پیدا کنم... تک-تک آن‌ها را کنار هم بچینم، همه چیز درست می‌شود؟! و باز هم معلوم نیس! روزی هزار بار با خودم تکرار می‌کنم؛ برنده منم ولی خودم‌ هم می‌دانم این راه همانند بازی شطرنج می‌مانند، ممکن است با یک حرکت نابودشان کنم و ممکن است با یک حرکت خودم‌ را نابود کنم! کاش که همیشه سرنوشت بر میلمان پیش می‌رفت، ولی باز هم همه چیز خوب پیش می‌رفت؟! ایدی نویسنده در روبیکا: @Mohadeseh_019

داستان کوتاه چه تفاهمی | راحله محمد زاده معلم کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سودا دختری خندون و البته خیلی پایه، اون با اصرار زیاد باباش رو راضی می‌کنه تا با دوست‌هاش به یه سفرِ سی روزه بره. توی اون سفر سودا و دوست‌هاش به یه کنسرت می‌رن که اونجا با چند پسر آشنا می‌شن و اکیپ می‌شن اما سودا عاشق یکی از اون‌ها می‌شه! ‌و اما سوالی که پیش میاد اینه که سودا به عشقش می‌رسه؟ اصلا حس اون‌ها دو طرفس یا نه؟ مقدمه: دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد/ و آبی از دیده می‌آمد که زمین‌تر می‌شد تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز/همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد چون شب آمد همه را دیده به یار آمد و من/ گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم/ خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم/پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد «سعدی»

داستان کوتاه لیلیث یا حوا | نیایش نوشادی نارگ موسی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آن‌گاه که خدا آفرید آدم را از مشتی خاک، لیلیث را با گِل بالا آورد و از همان موقع، تفاوت‌ها نمایان و تبعیض‌ها آغاز شد. حال، خدا از خاکِ حاصلخیز تنِ آدم، حوّایی خلق کرده که حسادت لیلیث را برمی‌انگیزد. حال چه می‌شود؟ لیلیث، آدم را پس می‌گیرد یا حوا را نابود ‌می‌کند؟ و چه می‌شود سرانجامِ فرشته‌ای که فقط بر یک نفر تعظیم کرد و شیطانی شد رانده شده؟ آیا به فرد اشتباه تعظیم کرد؛ یا سرانجام، سرنوشت خوبی را صاحب می‌شود؟ مقدمه: من و حوّا می‌توانستیم با هم کنار بیاییم؛ اگر مظلوم‌نما نبود. من و او می‌توانستیم خوب باشیم؛ اگر او از خاک سازنده‌ی تو و گوشت تن تو نبود. من می‌توانستم او را تحمل کنم؛ اگر حوّا، هوو نبود. اما می‌دانی چیست؟ هم تو و هم آن حوایت، تنی دارید چون خاک‌لجن‌خورده و من، خاک باران‌دیده‌ایَم که لوسیفر، با آتش وجودش منِ آب دیده را تمیز می‌کند و فضا را با بویم معطر می‌کند. آری؛ جهنم بوی من را می‌دهد، بوی لیلیث را!

داستان کوتاه خیابان خداحافظی | مهسا.م کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نفس عمیقی کشیدم و توی آینه نگاه کردم که لبخند از لب‌هام پر کشید؛ عروس توی آینه با اشک نگاهم می‌کرد، دستم رو زیر چشمم کشیدم و اشکی حس نکردم، تصویر توی آینه لبخند غمگینی زد و به پشت سرم اشاره کرد به جهت انگشتش نگاه کردم و چیزی ندیدم، برگشتم سمت آینه دیگه دخترک گریون توی آینه نبود و به‌جاش روی آینه حک شده‌ بود: «محکوم به مرگ» یعنی همه‌ی قصه‌ها محکوم به مرگِ؟ پس حکمت خدا چی می‌شه؟ کسی که توی جوونی میمیره آرزوهاش چی‌ می‌شن؟ مقدمه: گاهی باید ماند به پای عشق... گاهی باید رفت برای عشق... گاهی باید گذشت از عشق... گاهی باید بخشید عشق را... گاهی هم می‌خواهی به پای عشق بمانی ولی از ازل در تقدیرت رفتن نوشته شده است؛ پس باید گذشت و رفت، فقط برای عشق...

رمان دلهره ای در مرگ | هلن کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: [ناستیا] از شماره عجیبی پیامی دلهره‌آور تحویل می‌گیره اما توجهی بهش نمی‌کنه، غافل از اینکه شماره شیطان هست که درخواستی ترسناک بهش داده، درخواستی چرکین و کثیف از طرف شیطان برای کشیدنش به کام نابودی و مرگ! حالا دخترمون از تله‌هایی که براش پهن شده جون سالم به در می‌بره؛ یا در آخر خودش رو تسلیم شیطان می‌کنه؟ می‌تونه با روح قوی و پاکش با روح پلید شیطان مبارزه کنه، یا به کام مرگ کشیده می‌شه؟ مقدمه: بارها از تله مرگ می‌جستم و خود را گرفتار خواسته‌های کثیفت نمی‌کنم. اگر خوب بودی خدا جهنم را به خاطرت به آتش نمی‌کشید، من روحی دارم با قدرت الهی و نگاه خدا همواره بر رویم ثابت است! فکر نابودی مرا از سرت بیرون کن و وسوسه‌ها و شرط و شروطت را در جای دیگری خرج کن، وگرنه با همان روحی که خدا به من بخشید و پاکی مضاعف برایم قرار داد؛ برای نابود‌ات قدم برمی‌دارم، طوری که پشیمان شوی از شخصی که برای کشتن انتحاب کرده‌ای! من همان بنده‌ی نه چندان بی‌گناه خدا هستم که با تمام مشکلات و ناپاکی‌هایم باز هم برای نیم نگاهی از جانب خدا خود را در برابر عظمتش لوس می‌کنم، پس دریاب فرد اشتباهی را برای تسخیر روحش انتخاب کرده‌ای چون این منه قدرتمند برای کشتارت آماده‌است. [ نرجس/پروازی]

داستان کوتاه موازی فایا | ستایش بنی اسدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آیدل بودن سخته، زندگی‌ یک آیدل پر از شایعه و سختی و درگیری وجود داره، اما این‌دفعه شایعه سخت‌تر بود، اینکه یک آیدل یکی از اعضای خانوادش پیدا می‌شه. عکسی در گوشی خواهر ریوک پیدا می‌شه و باعث شایعه‌ای بزرگ می‌شه. آیا این شایعه تموم می‌شه؟ یا نه؟ شاید یه کلمه همه چیز رو تموم کنه؟ شایدم نه! مقدمه: یک عکس، همه چیز را عوض کرد. زندگی سه تا گروه آیدل، درگیر یک عکس شد. عکسی که نشان می‌داد، همه‌ چیز دروغ بوده!. همه چیز!. اما با یک کلمه همه چیز بدتر شد. اعتراف کردن به حقیقت! اتفاقی سهمگین بود، شخص متهم به حقیقت اعتراف کرد و کیش-مات‌ شد. آیا همه چیز درست می‌شه؟

داستان جسدی با چشم باز | ونوس عبادی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آنیل بعد از سختی‌های زیادی که برای گرفتن رتبه‌ای عالی پشت سر گذاشته، توی شبی که جواب کنکور‌ها روی سایت رفته وارد صفحه جواب‌ها می‌شه تا ثمره دست رنجش رو ببینه، اما این روز از ابتدا بد آغاز شده بود. آیا جمله پس از تاریکی سپیدی‌ست برای دختر ما هم صدق می‌کنه؟ یا شاید تاریکی و تاریکی و تاریکی توی اون شب وهم‌انگیز مهمون دخترمون خواهد بود و تا ابدیت بمونه! چطور می‌شه که موفقیت‌ها بی‌ثمر می‌مونن؟ این بازی تلخ روزگار تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا وقتش بود؟ وقت تباه کردن تلاش‌هایی که قرار بود موفقیت‌های پی‌درپی‌ای رو همراه خودش داشته باشه... مقدمه: از ابتدا این روز را شوم و تاریک نوشته بودند، از ابتدا قرار نبود بشود. بر پیشانی‌ام از ابتدا بد خط نوشته بودند «آمده است که عذاب بکشد و تباه شود.» در جنگ‌ها و بلبشو‌های زندگی پیروز میدان شدم اما وقتی از ابتدا برنده را معین کرده‌اند، نمی‌شود کاری کرد. نه من و نه تو نمی‌دانیم تا کی قرار است با دست‌هایی دردآلود از میدان خونین نبرد بیرون بیاییم، اما با آنکه مطلعیم در آخر این مسیر سنگلاخی چیزی جز مرگ به انتظارمان ننشسته است؛ باز هم برای موفقیت‌های بیشتر و پیروزی‌های پی‌درپی می‌جنگیم و به خاک و خون می‌کشیم تقدیر را... غافل از آنکه مرگ درست بیخ گوشمان نشسته است... «نرجس پروازی»

داستان کوتاه آخرین لبخند | ستایش بنی اسدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: لبخند، بعضی جاها نشانه‌ی خوشی نیست. لبخند، باعث مرگ هم می‌شود. اما؛ این لبخند مال کیست؟ مال چه شخصی‌ است؟ که زندگی را ویران می‌کند. لبخند، لبخندی سرد است اما با یک تفاوت، لبخندی که بوی مرگ می‌دهد. حتی اگه این لبخند، شخصش پیدا شود. آیا همه چی درست می‌شود؟ حقیقت چیست؟ مقدمه: لبخند، لبخند تو بوی مرگ می‌داد. ناگهان حقیقت آشکار شد؛ زندگی همه ویران شد. زندگی‌ جوری شده بود، که انگار توی یک زمستان بی‌انتها گیر افتادی؛ اما وقتی لبخند تو ناپدید شد، همه چیز هم با خودش برد.

رمان بازی قراردادی | راحله محمد زاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: کتی دختری شیطون و بازیگوشه که با مادرش زندگی می‌کنه، یه شب وقتی به خونه برمی‌گرده می‌بینه مادرش رو دزدیدن و آدم‌هایی که مادرش رو دزدیدن، برای آزاد کردنش از اون سیصد میلیون خواستند. کتی می‌خواد خونشون رو بفروشه؛ اما کسی که می‌خواد خونه رو ازش بخره پیشنهادی به اون می‌ده که کل سرنوشتش عوض می‌شه! اون شخص چه پیشنهادی بهش می‌ده؟! اون می‌تونه برای آزادی مادرش کاری بکنه و درخواست اون فرد مرموز رو قبول کنه؟! مقدمه: گاهی سرنوشت عجیب ورق می‌خورد و تو را گرفتار عاشقی می‌کند جایی که اصلا به فکرت هم نمی‌رسد. تمام وجودت برای زندگی محتاج آغوش دیگری می‌شود و چه زیباست این‌که بند-بند وجود عشقت متعلق به تو باشد. هیچوقت فکرش را نمی‌کردم که کل وجودم دیگری را پرستش کند و چه شیرین است که تا ابد سهم او باشی و او نیز سهم تو باشد.

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.