انجمن نویسندگی دیوان

کلبه ای برای قصه های ما

داستان کوتاه دیستنس لاو | ساجده بهمنی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: عشقی که در خواب و رویا با ملاقات کردن همدیگر شروع می‌شود. دخترک خبر ندارد کسی که ملاقات می‌کند یک خواننده‌ است که حال روحی خوبی ندارد و در روزی که برای خواندن آهنگ جدیدش به بیرون می‌رود مردم از او انتقادهای وحشتناکی می‌کنند. پسرک دگر نمی‌توانست ببیند و بشنود که مردم دلشان می‌خواهند او بمیرد پس تصمیم می‌گیرد که جان خود را بگیرد. آیا پسر جان خود را می‌گیرد؟ آیا دخترک از این خودکشی باخبر است؟ مقدمه: همه‌چیز ناگهانی رخ داد! بی‌اجازه در دلم نشستی و صاحب وجودم شدی، آمدی زخم‌هایم را چنان مرهم بخشیدی که دوا چنین نمی‌کرد، آمدی و زندگیم را نورانی ساختی. یک آن تمام وجودم شدی، تو را با جهان عوض نخواهم کرد! بیا تا همیشه در کنار هم دوتا عاشق بمانیم، بیا آنقدر عاشق شویم که گویی لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت هستیم! بیا قول دهیم تا ابد دستانمان قفل هم باشد! زیبای من، دوستت دارم...

داستان کوتاه کبودی روی تن | مبینا فروتن کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: خانواده‌ی سه نفره‌ام که درگیر یه معظل بزرگ شده‌اند، معظل از هم گسستگی عشق بین دو ستون اصلی خانواده، مادر و پدرم. بی‌شک این موضوع تأثیر بسزایی بر روحیه من داشت که تک فرزند خانه بودم، نمی‌دانم آخر کدام شخصی می‌تواند جلوی چشمان کودکی شش ساله مادرش را شکنجه کند و حال همان موضوع مرا درگیر غم بزرگی می‌کند، غمی که نمی‌دانم چطور از ببین ببرمش، آیا اصلا من می‌توانم؟ آخر چطور می‌توانم دوباره آن دو را آشتی دهم؟ مقدمه: نفرت‌انگیر و ترسناک‌تر از هر تصویری است، حتی فکر کردنش گریه را بر چشمانمان هجوم می‌آورد، چه رسد به دیدن آنکه دارند مادرت را شکنجه می‌کنند، آخر کدام شبگاهی می‌توانند برای چشمانی که داری هر لحظه جان می‌دهی آن‌ها را بدزدند، آخر چه کنم. گویی دلش زجه و کمک دیگران را می‌خواست برای دلش تا آرام گیرد، ولی آخر چرا فرد عزیز شده بر داستان مرا انتخاب کرده تا صدای ناله‌ی دردش را برای دلش آشنا سازد، او واقعا شبگاهی ترسناک است.

داستان کوتاه ناشناسی در قالب دوست | رقیه سپهری کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری که با آمدن زنی به همسایگی آن‌ها اتفاقات عجیب زندگی‌اش آغاز می‌شود. فردی که از او درخواست دوستی می‌کند و ادعا دارد فرزند آن خانم همسایه است در حالی که آن خانم ادعا می‌کند فرزندی ندارد! معمایی که در این میان رخ می‌دهد و کسانی که در تکاپو برای حل این معما هستند، معمایی که کسی نمی‌داند حل شدنی است یا خیر؟ آن فرد کیست؟ هدف او از دوست شدن با دختر داستان چه می‌تواند باشد؟ مقدمه: سوتفاهم، موضوعی که شاید برای خیلی‌ها اتفاق بیفتد، شاید ما هم درباره او اشتباه کرده باشیم، شاید هدف او را اشتباه فهمیده باشیم، شاید ما او را بازی داده باشیم، شاید هم او ما را بازی داده باشد، شاید ما به او دروغ گفته باشیم، شاید هم او به ما دروغ گفته باشد، شاید برای یافتن برخی پاسخ‌ها فقط باید سوال کرد. اما از چه کسی؟ اگر برخی سوال‌ها عاقبت بدی داشته باشند چه؟

رمان زندگی با چاشنی مادر | معصومه (پریناز) عباسی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سوگلی خانواده جهانبخش به حدی خودسر و خودرای شده که کسی نمی‌تونه مقابلش بایسته، اما فردی از راه می‌رسه که نه تنها اون رو سر رام می‌کنه؛ بلکه بلایی سرش میاره که تا مدت‌های طولانی مثل عروسکی بی‌احساس و منزوی می‌شه. کیوان چطور آسمون قلب برکه رو سیاه و تاریک می‌کنه؟! آیا دوباره، با روزنه‌ای امید و یا شاید تجدید دیدار با فردی که فکرش رو هم نمی‌کرد آفتاب در قلبش طلوع می‌کنه؟ یا گرد غم و ماتم تا ابد روی زندگی برکه‌ی شیطون سابق نشسته؟! مقدمه: باشد می‌روم اما بگذار قلبم پیشت بماند، چرا که پس گرفتن هدایا را نیاموخته‌ام. حتی اگر خود بخواهم دلم قصد برگشت ندارد و زندگی را در تو می‌بیند. می‌روم بی‌قلب و بی‌احساس، جسمی که تو کنارش نباشی همان بهتر که به مرده‌ای متحرک بدل شود و پذیرای هیچ دست گرمی نباشد. می‌روم در حالی که پای رفتن ندارم، نای دور شدن ز تو را نداشته و هوای تو را برای تنفس کم دارم. می‌روم با آنکه می‌دانم دوری از تو برایم عذاب‌ها می‌آورد. مرا به یادت بیار، خاطراتمان را، نگذار با رفتنم خود را به کام مرگ بکشانم. آسمان دلم را از سیاهی شب نجات ده و دوباره حوالی قلبم آفتابی شو. نرجس/پروازی

داستان کوتاه پیکر سرد |هانیه علیپور کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: پسری شجاع از تبار ایران می‌خواهد به‌خاطر دفاع از کشور و ناموسش به جنگ با داعشی‌های کافر برود و مدافع حرم بشود ولی چون برای یک مادر جدا شدن از فرزندش سخت است، مادرش از ترس جانِ دردانه پسرش یک شرط می‌گذارد؛ شرطی که پایش را به رفتن سست می‌کند و دلش را پر از غم، شرطی که اگر به آن عمل نکند نمی‌تواند برود. این شرط چیست که قلب پسر داستان را این‌گونه لرزانده؟ چه می‌شود اگر به قولی که داده عمل نکند؟ مقدمه: از دست من ای چرخ گرفتی پسرم را لعنت به جفای تو شکستی کمرم را افسوس که روی مه او سیر ندیدم بر خاک فکندی چه زیبا قمرم را هم نور دو چشم من هم طاقت جان بود بردی ز کفم طاقت و نور بصرم را آخر ز بد حادثه خم شد کمر من دیدم که شده غرق به خون شیر نَرَم را آخر ز من خسته چه دیدی و شنیدی؟ چون برف نمودی از محن موی سرم را این تازه جوان حاصل عمر و ثمرم بود بر باد فنا داده ای آخر ثمرم را از دست من افتاد عصا در موقع پیری صد پاره نموده غم مرگش جگرم را جز صبر ندارم به جهان چاره ی دیگر این گونه نوشتند قضا و قدرم را (محمود ژولیده)

رمان دری به دنیای دیگر | علی اسماعیلی و رویا.م کاربران انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: ماورا؟ هروقت بهش فکر می‌کنم و به هر اندازه‌ای که بهش فکر می‌کنم، به یک نتیجه می‌رسم! «چرت محضه» اما چی‌ شد که اون چرت محضه به بزرگ‌ترین ترسم تبدیل شد؟ منی که ماورا رو به هیچ عنوان قبول نمی‌کردم، چرا الان در دنیایی به اسم ماورا گیر کردم که دارم ثانیه به ثانیه آرزوی مرگ می‌کنم؟! الان در دنیایی هستم به رنگ و طعم وحشت و مرگ! زندگیم به کابوسی تبدیل شده که تا سالیان سال نمی‌تونم بیدار بشم و این پایان من هست؛ ولی چرا؟ چی‌ شد که الان می‌تونم مرگ رو با دست‌هام حس کنم؟ مقدمه: رویارویی با حقیقتی دور از ذهن، با دنیایی وهم‌انگیز و خوفناک، با افرادی ناشناخته و غریبه! پریدن در وسط بلبشوی هولناکی به ترسناکی عبور از مسیری که در دنیای تو نیست. قدم‌های لرزان، نفس‌های سنگین، چشم‌های از حدقه درآمده و حرف‌هایی که هیچ‌کس آن‌ها را باور نمی‌کند، کوچک‌ترین بخش این ماجرای خوف‌انگیز است! و این تازه شروع راه و آغاز دردسرهای مهیب است. «نرجس/ پروازی»

رمان قلمرو صورتی | یاسمن موسوی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: تسا برای رسیدن به رویای خون‌آشام شدنش دست به هرکاری می‌زنه. رویاهای فانتزی بزرگی داره که رسیدن بهشون غیر ممکنه؛ اما اون بی‌خیال نمی‌شه و همراه با دوستش تصمیم می‌گیرن به یه دزدی بزرگ برن و چیزی رو به دست بیارن که بتونه این آرزو رو برآورده کنن. اون چیه؟ ممکنه این رویاها و آرزوها باعث بشن به دردسر بیفته؟ آیا در آخر به اون رویاهای فانتزی خودش دست میابه؟ مقدمه: به دنبال رویایی دست نیافتنی دویدم؛ سوار ابر خیال شدم و از بلندای کوه حقیقت به جهان خیره شدم، راهی برای پرواز بر فراز دریای رویا یافتم و همسفر قاصدک‌های خونین شدم. من به دنبال رویایی غیر ممکن بی‌توجه به آنکه می‌شود یا نه دویدم. روزهایی را می‌دیدم که ملکه‌ی دنیای صورتی خویش هستم؛ لباسی از برگ گل به تن دارم و رگه‌ای خون از گوشه‌ی لب‌هایم خودنمایی می‌کند. همه گفتند نمی‌شود اما من زاده شدم تا کاغذ نمی‌شود و نداریم را دور انداخته و برگه‌ی دستیابی و موفقیت را نمایان کنم. چطور و چگونه مهم نیست، تنها مهم این است که اثبات کنم می‌شود در جهانی صورتی پادشاهی کرد. «نرجس‌پروازی»

رمان حوالی ما | آیدا هنرور کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: زندگی آروم و عادیم با مراسم خواستگاری‌ای متلاطم شد. مردی خواستار من بود که هیچ چیز کم نداشت؛ کیسی مناسب برای هر دختر دم بخت اما موردی وجود داشت که دلم رو ناراضی می‌کرد. زندگی الان اون چیزی در خود نهاده که زندگی آینده من رو سخت و دشوار می‌کنه. چه چیزی در زندگیش وجود داره که می‌تونه دل من رو برای ازدواج با او مخالف کنه؟ آیا اینکه می‌گن عشق پس از ازدواج رخ می‌ده واقعیت داره؟ ممکنه برای من هم رخ بده؟! مقدمه: داستان زندگیمون از یک روز تلخ شروع شد و در یک روز تلخ دیگه به پایان رسید؛ روزی که قلبم رو شعله‌ور کرد و تو رو سوزوند به نحوی که خاکسترهات کنارم جا گرفتن. خنده‌های شیرین لب‌هام با اومدن اشک‌هام به تلخ‌ترین شور ممکن رسید! دیگه اون دختری که با تمام وجودش خواستن رو تجربه کرد نیست. می‌خندم اما تلخ، تلاش می‌کنم اما بی هدف!می‌جنگم اما بدون مبارز! گردن ما فقط با بغض کلفت شده! درسته که پایان قشنگی نداشتیم اما داستان قشنگی رو رقم زدیم؛ من زمانی باختم که در دریای اعتماد غرق شدم.

داستان کوتاه پاشام «فصل سوم» | کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه چیز از این‌جا شروع می‌شود! مرا به خانه‌ام فرستاده است و من منتظرم ببینم از چه چیز هیجان‌انگیزی صحبت می‌کند؛ مادرم در را باز می‌کند و من، او را درحالی می‌بینم که دسته گلی زیبا در دست دارم و همراه خانواده‌اش پشت در است! متحیر سر جا ایستاده‌ام و از سر هیجان وجودم به لرزه درآمده. آمده بود خواستگاری؟! آمده بود که تا همیشه برای او باشم؟! مقدمه: اسمم را زمزمه کن تا برای بار هزارم عاشق نامم شوم، به موهایم دست بکش تا برای بار هزارم به آن‌ها ببالم، بر لب‌هایم بوسه عشق بزن تا برای بار هزارم عاشق طعم به‌جا مانده روی آن‌ها شوم... مرا زمزمه کن؛ بخوان؛ فریاد بزن؛ تکرار کن. من به این تکرار بی‌تکرار محتاجم... مرا در شهر ساکت مردمان بی‌قلب فریاد بزن تا که رنگ و بوی عشق بگیرد خیابان‌های بی‌روح شهر مردگان زنده. مرا نگاه کن؛ نگاهت تمام عمرم را محکوم به عاشقی می‌کند. حبس ابد و یک روز قلبم را بکش تا بدانند تو چه هستی که تنها عاقل شهر را دیوانه کردی.

داستان کوتاه معجزه‌ی رخش | ماهی.ر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه‌ چیز از یک بنر تبلیغاتی در دیوار شروع شد، بنری که متعلق به یک موتور بود. پسری که دوستش را وادار به نفروختن موتورش می‌کرد؛ اما او مصمم‌تر از آن بود که به حرف دوستش گوش دهد ولی با دیدن پیامی که یک فرد ناشناس فرستاده بود همه‌چیز تغییر کرد و پای عشقی به زندگی او باز شد، عشقی یهویی که شاید سختی‌های فراوانی را در پی داشت! اون پیام از طرف چه‌ کسی بود؟ آخر و عاقبت موتور چه می‌شه؟ مقدمه: تو بوی رنگی، تو بوی چوبی، تو بوی کتابی؛ تو ترکیب قشنگ خاک و بارونی... تو مثل ته‌دیگ ماکارونی. ترکیب خفن نون و پنیر خامه‌ای و سبزی تو مثل یه آسمون آبی با ابرهای تیکه-تیکه شده‌ای، تو به اندازه‌ی نوازش انگشت روی کلیدهای پیانو قشنگی تو مثل یه مسافرت با رفیق‌هایی به اندازه‌ی آهنگ مورد علاقم بهم آرامش می‌دی. تو مثل هر‌چی حس خوب توی این زندگی هستی. تو همه‌ی قشنگی‌های زندگی واسه‌ی منی.

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.