انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان کوتاه معجزه‌ی رخش | ماهی.ر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه‌ چیز از یک بنر تبلیغاتی در دیوار شروع شد، بنری که متعلق به یک موتور بود. پسری که دوستش را وادار به نفروختن موتورش می‌کرد؛ اما او مصمم‌تر از آن بود که به حرف دوستش گوش دهد ولی با دیدن پیامی که یک فرد ناشناس فرستاده بود همه‌چیز تغییر کرد و پای عشقی به زندگی او باز شد، عشقی یهویی که شاید سختی‌های فراوانی را در پی داشت! اون پیام از طرف چه‌ کسی بود؟ آخر و عاقبت موتور چه می‌شه؟ مقدمه: تو بوی رنگی، تو بوی چوبی، تو بوی کتابی؛ تو ترکیب قشنگ خاک و بارونی... تو مثل ته‌دیگ ماکارونی. ترکیب خفن نون و پنیر خامه‌ای و سبزی تو مثل یه آسمون آبی با ابرهای تیکه-تیکه شده‌ای، تو به اندازه‌ی نوازش انگشت روی کلیدهای پیانو قشنگی تو مثل یه مسافرت با رفیق‌هایی به اندازه‌ی آهنگ مورد علاقم بهم آرامش می‌دی. تو مثل هر‌چی حس خوب توی این زندگی هستی. تو همه‌ی قشنگی‌های زندگی واسه‌ی منی.

داستان پروکال سکشوال | ماهی.ر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: اِستیو و اِمیلی، دختر و پسری از دیار عشق که برای رسیدن به همدیگه تلاش‌‌های زیادی می‌کنن؛ اما اِمیلی خبر نداره که اِستیو یه راز ناگفته داره که به‌خاطر اون نمی‌تونه به اِمیلی عشقش رو اعتراف کنه؛ اما اِستیو پا روی تموم راز‌هاش می‌ذاره و عشقش رو به اِمیلی اعتراف می‌کنه که باعث نابودی زندگیشون می‌شه... به‌نظرتون اون راز چی می‌تونه باشه؟ آیا اِستیو و اِمیلی به همدیگه‌ می‌رسن؟ مقدمه: شاید همه چیز ایده‌آل نبود اما من همیشه دلم به بودنت خوش بود شاید حرف دلمون یکی نبود؛ قصه‌ی آیندمون از نظرت جدایی بود ولی این قلب من بود که با هر نفست هم‌خون بود شاید شرایط طبق میلمون پیش نمی‌رفت؛ ولی بودنت برام قوت قلب بود شاید ما شبیه هم فکر نمی‌کردیم ولی من به بودنمون کنار هم امید داشتم شاید اونقدر که من تو رو دوستت داشتم تو من رو دوست نداشتی؛ ولی من به اندازه‌ی جفتمون دوستت داشتم و همه جا توی هر شرایط کنارت بودم شاید مسیرمون یکی نبود ولی ازت ممنونم که بخشی از داستان من بودی اثر انگشتت از رو قلبم پاک نمی شه و همیشه برام دوست داشتنی می‌مونی...

داستان نیشا | ماهی.ر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از دیار قریب و تنهایی که برای رسیدن به هدف‌هایش سال‌ها تلاش کرده و با هر مشکلی که بوده ساخته و هیچ‌وقت دم نزده! حالا ناگهان در اوج ناامیدی در یک مهمانی ساده با زنی آشنا می‌شود که کل زندگی‌اش را زیر و رو می‌کند و باعث می‌شود تا به همه‌ی آرزوهایش برسد و همان‌جاست که می‌فهمد این تنها آرزوی شغلی‌اش نیست و با دیدن فردی همه‌ی حقایق برملا می‌شود. آن فرد چه کسی می‌تواند باشد؟ آیا این دختر موفق می‌‌شود یا نه؟ مقدمه: چرا به تو می‌گویم نشانه‌ی زندگی‌ام هستی؟ تو را که می‌بینم مشکلات و بدبختی‌هایم را از یاد می‌برم، تو را که می‌بینم صداهایی که در سرم پخش می‌شود خاموش و فرکانس آرامش مطلق تمام وجودم را در بر می‌گیرد و در مقابل برای ادامه دادن به زندگی و ساختن آینده‌ی مشترکمان مشتاق می‌شوم و تلاش می‌کنم. اشتهای کور شده‌ام را باز و دنیای سیاه و سفیدم را رنگین‌کمانی می‌کنی! در بدترین شرایط یه تو فکر می‌کنم و آرام می‌گیرم، تو همانی هستی که دردهایم، غم‌هایم، بی‌حوصلگی‌هایم، غر زدن‌ها و بدخلقی‌هایم را به جان می‌خری! هنگامی که عصبانی می‌شوم آرامم می‌کنی و سعی داری تمام لحظه‌هایی که در کنارت هستم لبخند بر لبم بنشانی. به سمت هدف‌هایم هولم می‌دهی و از پیشرفتم لذت می‌بری. تو نشانه‌ی زندگی و رسماً خود زندگی‌ام هستی.

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.