خلاصه کتاب
خلاصه: هندوانهای قاچ زدی و من بلافاصله تکهی وسطش که به گل هندوانه معروف است شکار کردم. در دهانم فشردم و با لذت بلعیدمش، تو که دیدی گل از کفت رفت، فکری شیطانی به ذهن منحرفت رسید و کاری که نباید میکردی را کردی!
طوری که هر بار برای هر کس تعریف کردی من از شرم لبخند خجولی میزدم و تو با افتخار میخندیدی و دهانت همانند اسب آبی باز میشد.
اما آن کار منحرف کننده چه بود؟!
تو با شوخیهایت چه بلایی سرم آوردهای؟ آیا شوخیهایت را تحمل میکنم و به خاطر آن سیصد و شصت و پنج روز میبخشمت؟ مقدمه:
داستان ما عجیب شروع شد!
همان لحظاتی که زندگیام در درس خواندن و رفتن به کلاسهای مختلف خلاصه میشد تو با آن لبخند احمقانهات جای در دلم باز کردی. زنگ را فشردی و من را از دایرهی امنم خارج کردی! با آن چشمان عسلی دیوانه کنندهات عسلی را بر دهانم نشاندی که طعمش تا آخر عمر زیر زبانم حس میشود.
چشمانت؟ آخ چشمانت! آن چشمان لعنتی شیرین؛ اما چشمانت مانعهای برای مجازاتت نمیشود. این را بدان که من تو را بابت تمام شوخیهای خرکیات مجازات میکنم، برای تمام آن روزهایی که حماقت میکردم تو به ریش خویش میخندیدی.
این را به تو قول میدهم که تا فیها خالدونت را میسوزانم. دست میاندازم و دل و رودهات را از حلقت بیرون میکشم. پدرت را درمیآورم عزیزم، این تازه اولش است!