داستان کوتاه نه ساعت بعد | حدیث ( دیان) آمهدی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه: از روزهای یکنواختی که یکی پس از دیگری شروع میشدند گلایه داشت، او خسته از هر روز تکراری و معمولی بود. احساس رباتی را داشت که طبق برنامهای از پیش تعیین شده باید عمل کند و بابت این موضوع گلایههای بسیار در درگاه الهی کرد؛ سپس همین گلایهها باعث برآورده شدن آرزویش شد. یک روز غیرتکراری با رخدادهایی عظیم و دلهرهآور که هیچوقت نمیتوانست پیامدهای آن را متصور شود. چه چیزی زندگی را بیش از پیش برایش سخت کرد؟ یعنی آن پیامدها از روزهای تکراری ترسناکتر بود؟ مقدمه: آرزو کردم کاش طوری دیگر شروع میشد و به نحوی دیگر پایان مییافت، روزهای یکنواخت زندگیام را میگویم! شاید این آرزو تنها از دور خوش است، شاید وقتی در دلش قرار بگیرم خدا را برای داشتن همان لحظات تکراری التماس کنم. هیجانی مضاعف را خواهان بودم و خدا آن را برایم مقدر ساخت و من هیچگاه فکر نمیکردم بخاطر دوباره تکراری زیستن در پیش درگاهش التماس کنم و از گذر یک روز غیرمعمولی هراسان گردم. این همان آرزویی است که میگویند تنها از دور زیباست و از نزدیک همچون باتلاقی است که تو را دربرمیگیرد.