داستان کوتاه سایههای نادیده | ف.رضائی «هناس» کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
قلب زمین را شخم میزنم تا اثباتی برای کارم داشته باشم.
پا درون یک روستای متروکه که سالیان دراز کسی وارد آنجا نشده میگذارم و بار سفر میبندم تا کنجکاویام را خالی از هر حسی بکنم.
نالههای ترسناک از دل قبرهای عجیب و غریب! یکی از آنها یقهی زندگیام را میگیرد و به سوی خود سوق میدهد؛ اما چه میشود؟
کاوشگر جوان چه بلایی سرش میآید؟ مقدمه:
ناشی از یک کنجکاوی، پا در جایی گذاشتم که نمیدانستم قرار است قلابی آهنین مرا به آنجا متصل کند و هیچ راه فراری هم نخواهم داشت.
تقدیر پیوسته نوشته شده توسط خودم این چنین من را در هم میشکند و مانند کتابی ورقش باز میگردد.
برگ نو روزگاری نو را رقم میزند و با این انسان خداحافظی میکند.
این سرنوشت است که فرمانروایی دارد، ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خود را درست کردهام. تقدیری که دیگر نمیتوانم از آن بگریزم.