داستان بلند طلوع سلاست | فاطیما سالمی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه: جنون، بیماری که گاه و بیگاه در بیمار پدیدار میشود. اول با درد و تشنگی غیرقابل باور شروع و در نهایت با کشت و کشتار مردم تمام میشود. نه صبر کنید، این یک بیماری نیست! نفرین، آری این اسم بیشتر به او میآید. نفرینی مخوف که نسل به نسل در یک خاندان چرخید و در نهایت به او رسید. اویی که تمام عمرش را صرف پیدا کردن یک درمان برای جنونش و گشتن به دنبال آن فرد کرد؛ اما چه شد؟ چرا تمام آن چیزهایی که به دنبالشان بود در مشت آن دخترک اشرافی است؟ دختری که در طول روز یک بانوی با وقار و متشخص است و در شب که میداند؟ مقدمه: مراقب باشید، چرا که ممکن است او شما را به عنوان قربانیِ بعدی خود برگزیند. نیمه شبها در و پنجرهی خانه را قفل کنید و به هیچ وجه به بیرون از خانه نگاه نکنید. او در نیمه شبها بیرون میآید، با خنجری خونین و چشمهایی سرخ رنگ که از شدت جنون میدرخشند؛ آرامآرام با قدمهایی نامنظم جلو میآید و در یک آن تمام کسانی را که در مقابلش قرار داشته باشند تکه پاره میکند. تنها چیزی که میتواند عطش آن هیولای مخوف را سرکوب کند، خون است و بس! در حالی که خون از سر و رویش چکه میکند در راس اجساد میایستد و با دیوانگی از سر لذت قهقهه میزند. این جنون است، جنونی که برای تمام طول عمرش بر قلب و ذهن او سایه انداخت است.