خلاصه کتاب: خلاصه:
دخترکی نقاش قلممو را به رقص درآورد و طرحی زیبا را بر روی بوم کشید.
چرخش قلمش بر روی بوم به راستی معجزه میکرد، رنگها گویی جانی تازه میگرفتند و در صفحهی نقاشی به خودنمایی میپرداختند؛ اما صدایی روح دخترک را آزار داد و آن صدا چنین میگفت: «اسم خودت را نقاش گذاشتهای دختر؟»
عجیب بود، مگر نقاشیهایش طبیعیتر از هر چیزی نبود؟ آیا در پشت آن کلمات پر از انرژی منفی میتوانست دلیلی نهفته باشد؟
مقدمه:
من به جایی رسیدهام که تو آرزویش را داشتی، این نه تقصیر توست و نه گناه من.
شنیدن حرفهایی با انرژی منفی حق من نیست و تو مستلزم نظر دادن به کارهایم نیستی. گاهی میتوان سکوت کرد، میتوان راهش را پیدا و تلاش کرد، میتوان به جای حسادت به تشویق پرداخت، تو مقامی را داری که من ندارم و من هنری که تو نیاموختهای.
همه ما با دیگری تفاوتی داریم و این بسیار خوب است؛ چرا که میتوانیم به جای رقابت، به تشویق و عشقورزی بپردازیم.
خلاصه کتاب:
خلاصه:
زنی بخاطر مزه ثروت هنگفتی به مردی نزدیک میشه و زندگیش رو به آتش میکشه. مدتی بعد باز هم برای بدست آوردن کاغذهای پول و طمع داشتن قدرت دست به هر کاری میزنه.
پسرخواندههاش به عنوان پلیس مقابلش میایستن. غم قتل مادرشون به دست اون زن توی گذشته و بعد دور کردن پدرشون از پسرها انگیزه اونها رو بیشتر میکنه.
برنده این بازی چه کسیه؟ چه کسی تسلیم میشه؟ مقدمه:
وقتی توی اوج خوشبختی هستی همیشه یه اتفاقی از راه میرسه که بهت بگه نه از این خبرها نیست. زندگی آرومت رو با توفان به گند میکشه.
توفان... توفان که میاد دیگه توجه به اینکه چی سر راهش هست یا نیست نداره و همه چی رو توی خودش میکشه و نابود میکنه.
خوب یا بد، خوشگل یا زشت فرقی نمیکنه. مقاومت در مقابلش سخته ولی غیرممکن نیست؛ پس چه بهتر که ریسک کنی و مقاوم باشی.

خلاصه کتاب: خلاصه: جنون، بیماری که گاه و بیگاه در بیمار پدیدار میشود. اول با درد و تشنگی غیرقابل باور شروع و در نهایت با کشت و کشتار مردم تمام میشود. نه صبر کنید، این یک بیماری نیست! نفرین، آری این اسم بیشتر به او میآید. نفرینی مخوف که نسل به نسل در یک خاندان چرخید و در نهایت به او رسید. اویی که تمام عمرش را صرف پیدا کردن یک درمان برای جنونش و گشتن به دنبال آن فرد کرد؛ اما چه شد؟ چرا تمام آن چیزهایی که به دنبالشان بود در مشت آن دخترک اشرافی است؟ دختری که در طول روز یک بانوی با وقار و متشخص است و در شب که میداند؟ مقدمه: مراقب باشید، چرا که ممکن است او شما را به عنوان قربانیِ بعدی خود برگزیند. نیمه شبها در و پنجرهی خانه را قفل کنید و به هیچ وجه به بیرون از خانه نگاه نکنید. او در نیمه شبها بیرون میآید، با خنجری خونین و چشمهایی سرخ رنگ که از شدت جنون میدرخشند؛ آرامآرام با قدمهایی نامنظم جلو میآید و در یک آن تمام کسانی را که در مقابلش قرار داشته باشند تکه پاره میکند. تنها چیزی که میتواند عطش آن هیولای مخوف را سرکوب کند، خون است و بس! در حالی که خون از سر و رویش چکه میکند در راس اجساد میایستد و با دیوانگی از سر لذت قهقهه میزند. این جنون است، جنونی که برای تمام طول عمرش بر قلب و ذهن او سایه انداخت است.

خلاصه کتاب: خلاصه:
سایهها به سرعت میدویدند و قصد ربایش جانم را داشتند، در هر جایی از این خانهی کذایی همراهم بود و لبخند عجیب و بزرگش را در بین تاریکی به نگاه لرزانم هدیه میکرد. بالای سرم، زیر تختم؛ حتی در خواب یک دقیقه تنهایم نمیگذاشت. لبخند بزرگ، چشمان تیره و اشکهای قرمز و آویزانش همراه همیشگیاش بود و بیدرنگ باعث وحشت وجودم میشد. امروز چهلمین روزیست که از دفنش میگذشت و حالا آمده بود تا با سایهها من را هم با خودش به سرزمین تاریکی ببرد.
نمیدانم این توهمی است که به ناچار گرفتارش شدم یا روح اویی که دفن کردم مرا اینگونه میآزارد؟
مقدمه:
موجودات شب به دنبالم افتاده. دنیایم را بلعیده و مرا شکنجه میکنند، شاید این کار تنها راه برای جبران اشتباه مرگ او بود.
آخر این جاده طویل سرنوشتم را به درهای بیپایان پیوند زدهاند که نه میشود پرید و نه پلی به آن طرفش زد. گویی تقدیرم چیزی جز بیچارگی از آنم نمیکند و نمیکند!
وحشت از چهرهی ترسناک دوستی که حالا دیگر در بین ما نبود و هر بار به قصد ربایش به سمتم هجوم میآورد امانم را بریده بود، میترسیدم زودتر از پیروزی او، این وحشتش باشد که جانم را میگیرد.
در نهایت میدانم که تنها یک راه دارم، راهی که شاید فایده داشته و تنها مرحم قلب ناآرامم باشد، فقط کافیست دست او را بگیرم.
خلاصه کتاب: خلاصه:
فقط یکهفته فرصت باقیست. هفت روز زمان برای مرور خاطرات، برای جلوگیری از اندوه و پشیمانی و حسرت و برای باز پس گرفتن تعلقات! کسی چه میدانست که آن سردیهای گاه و بیگاه و دوریهای طولانی زندگی آن دو را از عرش به فرش میرسانَد؟ پایان این هفت روز، جدایی ابدیست! باید با سرنوشت برای ماندن کنار یکدیگر جنگید و تغییر کرد برای عشق جاریِ میانشان تا در تاریخ جاوید شد! آنها میتوانند تندیسی از عشق بسازند و به سوی ابدیت بشتابند؟ یا بلندای زندگیِ پنج سالهشان زیر خروارهای خاطرات بد مدفون خواهد شد؟ مقدمه:
آرزوها زیر خاک خفتهاند و رویا سرابی بیش نیست! شادی پشت غم پنهان شده و اندوه جهان کوچکشان را احاطه کرده؛ شاید مشکل از آنجا بود که هردو بهخاطر هم از خود گذشتند! شاید برای عشق از خودگذشتگی کافی نیست... باید صبر کرد، باید ماند و باید ساخت، بدون فدا شدن! باید شمشیرها را از غلاف بیرون کشید و اینبار تیزیاش را به جای تن و بدن یکدیگر به سوی افکار شیطانی که با دستهای نامرئی حایلی میانشان ایجاد کرده بود نشانه گرفت!
خلاصه کتاب: خلاصه: مرد نهفته کیست؟ او در محلهی پایین شهر تهران طبق قوانین پدرش حاج مرتضی است اما شیفته دختریست، دختری که او را با گذر از افراد محله و خانوادهی سخت گیرش زیر نظر خود دارد؛ اما چگونه؟ مگر میشود؟ حاج مرتضی متوجهی پنهان کاری پسرش میشود و تصمیم سختی را پیش رویش میگذارد.
تصمیم حاج مرتضی برای تک پسرش چیست؟ مقدمه:
برایم شیرین زبانی کن!
گوش سپردن را بلدم!
تو برایم ناز کن!
جانم را بدهم و نازت را خریدار باشم بلدم...
عاشق بمان که عاشقی را بلدم!
برای من بمان که ماندن را بلدم!
منِ دیوانه را بغل بگیر تا عطش داشتنت ز من مجنونی بسازد که هیچ تا به عمرشان ندیدهاند.
سری به آغوشم بزن حتی اگر وسط خیابان هستم!
سری به دلم بزن حتی اگر پریشان هستم!
سری به من بزن که به انتظارت نشستهام!
تا بیایی و ز منِ دیوانه، عاقلی عاشق بسازی که چشم انتظار معشوقش است!
خلاصه کتاب: خلاصه:
با شیطنت دخترک داستان دو عشاق مجبور به انجام مسابقههایی میشوند که احساس حرف اول و آخر را میزند.
بازی که احساسات نهفته آن دو را به چالش میکشد و باعث دشواری مراحل میشود. به نظر شما میتوانند قبل از ثابت ماندن در بازی و از بین رفتنشان سه مرحله دشوار را انجام دهند و نجات دهنده دنیای لحظه و خود باشند؟
مقدمه:
عاشق شدم با تو از اولین دیدار
از خوابی صد ساله گویی شدم بیدار!
حال عجیبی بود، دست و دلم لرزید!
خزانی بهار شد در قلب من انگار...
روزی که قلبم دید میآمدی از دور، فهمید خوش قلبی، خوش فکر و خوش رفتار!
قاتل غم گشتی، ضامن شادیها!
روزی نخندیدی، آن روز شدم بیمار!
حال خوشی دارم وقتی در این قلبی، از غمها دورم، از عشق تو سرشار!

خلاصه کتاب: خلاصه: همه مکانی دنج را برای قرار ملاقاتهای عاطفی خود انتخاب میکنند و هدایای چشمگیری را به معشوق خود میدهند، همه برای خنداندن دلبرشان هرنقشی را ایفا میکنند و سپس لحظات رویاییای را در کنار هم رقم میزنند اما این موضوع برای من صدق نمیکند؛ چرا که نامزدم در یک روز سرد پاییزی مرا به درمانگاهی ناآشنا کشاند، نه برای آنکه بیمار شده و یا حالش بد است بلکه بهخاطر آنکه سوپرایزی برایم دارد. چه سوپرایزی میتواند برایم داشته باشد که با شنیدنش مو به تنم سیخ و آب بر سرم خشک شود؟! آیا میتوان اسمش را هدیه گذاشت؟! مقدمه: تو همانی که دلم میخواهد در چشمانش زل زده و خیره در مردمکهای شبگونش تبسمی عاشقانه تحویلش دهم! چندین پلک برای دلربایی زنم و فاصله را با قدمهای کوچک و شمرده بشکنم؛ آنقدر نزدیکش شوم که قادر باشم هوایش را به ریه بفرستم و گرمای تنش را حس کنم. یک دستم را روی قفسه سینهاش بنشانم و دست دیگرم را پشت گردنش قرار دهم. سرم را جلو برده و نفسم درست در کنار پوست گردنش بیرون بفرستم؛ سپس آرام و نوازشگونه در بغل گوشش زمزمه کنم: - سوپرایزت بخوره توی سرت روانپریش!
خلاصه کتاب: خلاصه: روتا شخصی خیالی که در ذهن لاله از نوجوانی پیله کرده است و قصد رفتن ندارد. در زمانی معین ودر شبی مخوف، لاله یکباره به خوابی ابدی حضور پیدا کرد و زمانی که یکباره جهانش همچون خوابی کوتاه تیره شد روتا را از لای تیرگی ها دید که چگونه پرسه میزد و لاله را شیفته خود کرد، تخیلاتی که لاله برای خود بافته، عشق را فریاد میزنند به گمانم لاله در همان دیدار اول عاشق شد و راه بازگشت به خواب دوباره را برای دیدن روتا قبول کرد. ایا عشق خیالی لاله انعکاسی از واقعیت است؟ مقدمه: عشق قلب را مچاله میکند، عشق نبض را ضعیف میکند.منتظر میمانی که همه چیز واقعی شود اما وقتی از خواب بیدار میشوی می فهمی که آغوشش را با متکای روی تخت اشتباه گرفته ایی! از شدت نزدیکی که در رویا به او داشته ایی غرق در عرق های سرد میشوی که روی کمرت را نوازش میکنندو ایننوازش هارا با انگشتان قلمی اشاشتباهمیگیری؛ وقتی که نسیمی از پنجره روانه اتاق میشود و موهایت را نوازش میکند، خیال میکنی که او موهایت را به بازی گرفته است و این واقعا زیباترین عشق میان خواب و رویاست.
خلاصه کتاب: خلاصه:
شاعری که برای خلق شعرهای جدیدش به مسافرتی چند ماهِ میرود، وارد چالش جدیدی در زندگیاش میشود. او در غروبای در جزیره قلباش را به دو یاقوت سیاه میبازد و حال باید به خود و شخصی که قلب او را ربوده است اعتراف کند، اعترافی سخت، اعترافی از جنس عشق، و هر لحظه برای اعتراف دیرتر میشود.
آیا پسرک میتواند اعتراف کند؟ یا تا ابد خود را محکوم به سکوت میکند و رماناش را از دست میدهد؟ مقدمه:
گویی در چشمانم زندگی میکنی، در سرم و در سراسر قلبم، محبوبِ من تو تمامِ من شدهای، میدانم تلاشهایم بیفایدهست و تو تا ابد در جان من میمانی احساس میکنم غرق شدهام میان لبخندت میان موج موهای فرت وای از چشمانت چه بگویم؟ آن دو چشمان به رنگ شبات، سخت است روبهروی این همه زیبایی!
به ایستادی و اعتراف به دوست داشتن کنی اما من همیشه در افکارم و قلبم عاشق تو خواهم ماند حتی اگر آن را به زبان نیاورم.