خلاصه کتاب:خلاصه:
منی که در پر قو بزرگ شده بودم و همیشه همه چیز در اختیارم بوده است عاشق اویی شدم که از خود خانواده دارد؛ اما باز هم باید به دست میآوردم و از آن خود میکردمش! مثل همیشه این قدرت من بود.
و اما چگونه امیر را راضی کنم تا مرا هم در باغچه کوچک قلبش راه دهد؟! راه وارد شدن به زندگی او چیست؟ آیا موفق خواهم شد تا قلبش را تسخیر کنم؟! مقدمه:
دل دادم به نگاهی که از خود صاحب داشت و اما منی که خواهان لمس دستانش هستم.
قلبم را چه کنم که با دیدنش عالم و آدم را از شور و شوقش مطلع میسازد و چیزی نمانده است تا مرا انگشت نمای خاص و عام کند!
میخواهمت، حتی اگر نیمی از وجودت متعلق به دیگری باشد، حتی اگر در قلبت گوشهای کوچک در اختیارم بگذاری و تنها یک دستت دستانم را بگیرد.
شریک میشوم تو را با دیگری! چرا که همین نصف قلبت هم برایم کافیست. میتوانم سالها در گوشهای دنج بنشینم و به موسیقی گوشنوازش گوش بسپارم.
«نرجس پروازی»
خلاصه کتاب:نام داستان کوتاه: قلعهی رایومند
نویسنده: حدیث آمهدی «دیان»، ف.رضایی «هناس» | کاربران انجمن دیوان
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
رقابتی با شکوه در سراسر قلعهی رایومند برپاست و تنها یک قدم تا دریافتن راز کتاب سرنوشتساز باقی است، کتابی جادویی که فانوس هر قدم در تاریکیِ ترس میشود.
او هیچگاه خودش را در آینه ندیده و نمیداند با پیروزی در این مسابقه میتواند به بخش اصلی کتابخانهی سلطنتی برسد یا تا ابد محکوم به ندیدن انعکاسش است.
حامیِ هر نفس او یک پله تا رسیدن به قلهی پیروزی تلقی میشود؛ اما آیا این حامی میتواند واقعیت مرحلهی جدید را به او بگوید؟ این موجب شکست قطعیاش میشود یا امیدی به مبارزه میباشد؟ مقدمه:
از هر آنچه که ترسیدی روبهرویت قرار بده، شاید منجر به عادت شود شاید مرگ شاید هم روال عمرت دگرگون و نیک شود، شاید بد!
پای اسرار پنهان که در میان باشد، خطر دستانش را باز میکند. حال تو آن را به آغوش میکشی یا رد میکنی.
حامی اگر حامی و نفس برای او مهیا باشد، فرصت هر حسرتی به پایان میرسد و به سوی اسرار بدون ترس پا تند میکند. این آخرین مرحلهی موفقیت است که اگر از آن بگذری رویایت به حقیقت میپیوندد. رویایی شیرین از یک انعکاس، انعکاسی که چیزی برای تردید و ترس باقی نمیگذارد، وقتی که او خودش را در آینه میبیند.
خلاصه کتاب:خلاصه:آنیل بعد از سختیهای زیادی که برای گرفتن رتبهای عالی پشت سر گذاشته، توی شبی که جواب کنکورها روی سایت رفته وارد صفحه جوابها میشه تا ثمره دست رنجش رو ببینه، اما این روز از ابتدا بد آغاز شده بود.آیا جمله پس از تاریکی سپیدیست برای دختر ما هم صدق میکنه؟ یا شاید تاریکی و تاریکی و تاریکی توی اون شب وهمانگیز مهمون دخترمون خواهد بود و تا ابدیت بمونه!چطور میشه که موفقیتها بیثمر میمونن؟این بازی تلخ روزگار تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا وقتش بود؟ وقت تباه کردن تلاشهایی که قرار بود موفقیتهای پیدرپیای رو همراه خودش داشته باشه...مقدمه:از ابتدا این روز را شوم و تاریک نوشته بودند، از ابتدا قرار نبود بشود.بر پیشانیام از ابتدا بد خط نوشته بودند «آمده است که عذاب بکشد و تباه شود.» در جنگها و بلبشوهای زندگی پیروز میدان شدم اما وقتی از ابتدا برنده را معین کردهاند، نمیشود کاری کرد.نه من و نه تو نمیدانیم تا کی قرار است با دستهایی دردآلود از میدان خونین نبرد بیرون بیاییم، اما با آنکه مطلعیم در آخر این مسیر سنگلاخی چیزی جز مرگ به انتظارمان ننشسته است؛ باز هم برای موفقیتهای بیشتر و پیروزیهای پیدرپی میجنگیم و به خاک و خون میکشیم تقدیر را... غافل از آنکه مرگ درست بیخ گوشمان نشسته است...«نرجس پروازی»
خلاصه کتاب:خلاصه:
در تکاپوی مهیاسازی تولدی بینظیر برای فرزندش بود، تدارکات زیادی دیده و به قولی سنگ تمام گذاشته بود.
تمام علایق پسرش را تهیه کرده و خانه را زینت بخشیده بود.
همه چیز عالی پیش میرفت تا اینکه همه چیز خراب شد!
چه اتفاقی میتواند تمام این تدارکات را خراب کند؟
چه چیزی میتواند عامل پریشان حالی این مادرمان شود و تولد به غمی بزرگ بدل شود؟ مقدمه:
بهترینها را تدارک دیدم، برای شنیدن صدای خندهها و قهقهههای کودکانهات، برای پایکوبی و بالا و پایین پریدنهای شادمانهات، برای خوشحالیات همه چیز را مهیا کردهام.
کافیست شمعها را فوت کنی تا صد و بیست سال زنده بمانی اما...
شمعها هم در حسرت فوت شدن تمام شدند ولی طمع خاموش شدن را نچشیدند؛ همانند بادکنکهایی که در حسرت بازی کردن مانند و با بلندترین صدای ممکن بغضشان ترکید، مثل هدایایی که افسوس باز شدن را خوردند و در آرزوی دیدن صورت ذوقزدهات به اعماق زبالهها پرتاب شدند.
همانند منی که در حسرت دیدنت مردم و نفسهایی مشقی وجودم را به اسارت گرفتند.
خلاصه کتاب:خلاصه:
برای عشق رفتیم و سرانجام راه مرگ را طی کردیم. برای باران رفتیم و در آخر سیل خون را در نظر گرفتیم. حال من خوبمو تو هنوز قصد چشم گشودن نداری! تا کی؟ تا کی باید منتظر تکان خورد پلکهایت باشم؟ تا کی باید دم گوشت نجوای عاشقانه سر دهم تا بیدار شوی؟ تا کی قصد داری این قلب عاشق مریض را منتظر نگه داری؟ مقدمه:
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیدهام ای غم به گمانم
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایهی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
«فاضل نظری»
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختری به پاکی گل هستم؛ نُه سال دارم، در حال جنگم تا از پس مشکلات بربیایم، من در مهمترین روز زندگیام، چیزی را که دوست داشتم به دست آوردم، حال فقط یک چیز مانده، قانع کردن.
مهمترین روز آن دختر چیست؟ مشکلاتِ دختر نُه ساله چه بود؟ چه کسی را این دخترک، قانع خواهد کرد؟ مقدمه:
چادری به سر دارم، زیبا، امن و دلنواز.
بهر یک عاشق، چه چیزی بهتر از رخت نماز؟
چادری دارم که از بانوی نیلی چهرهای گشته سهم الارث من.
باشد برایم همچو راز، رخت زیبایی به تن دارم چو رخت حوریان.
مأمنی دلخواه، ناب و ساده چون مُهر نماز، سالمم میدارد از تیر و گزند چشم بد.
تا که در روز جزا گردم سعید و سرفراز، همچو یک دُر گرانقدرم درون یک صدف.
کز هوای نفس ایمن باشم و از شر آز
دل به دلداری بدادم، پاک و دلبند و حمید
کندرون خلق باشد شهره به بنده نواز.
خلاصه کتاب:مقدمه:
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست شهریارخلاصه:گاهی نمیخواهی، ولی میشود!بیزاری، ولی میشود؛ واهمه داری، ولی میشود. گریانی، ولی میشود.او هم نخواست! ولی شد.ماجرای او با تمام شدنها فرق دارد؛ او دختر بود و شد!مظلوم بود و شد، بیپناه بود و شد. به هرحال، تقصیر او نبود! ولی شد.اما... اما هم حق داشتند.تمام دنیایشان در همین روستای کوچک و دام و زمین و مردمِ بیهوده گویش! آنها چه میدانستن از تحصیل و سن مناسب و خوشی و ذوق کودکی دخترانشان؟در ذهن آنها زندگی تنها یک معنا داشت، ازدواج و رفتن به خانهی شوهر و فرزند آوری و در آخر هم مرگ!مجازات دختر بودنش چه بود که اینگونه او را غمگین و ماتم زده میکرد؟آیا زندگی همهی دختران را اینگونه مجازات کرده بود؛ یا فقط دخترک قصهی ما سرنوشت غمناکی داشت؟!
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختری به نام دلارام، با سرنوشتی از پیش تعیین شده، در سن کم برخلاف نظر خانوادهاش تصمیمی عجیب میگیرد که زندگیاش را به کل دگرگون می سازد!
آیا او با این تصمیم، زندگیاش را نابود میکند؟
آیا او پس از این تصمیم دیگر حق زندگی کردن ندارد؟
همه داستان همین است؛ فقط بخاطر صاحب آن تسبیح دل به دریا میزند! مقدمه:
کاش این دقیقهها همیشگی بود!
این دقیقهها تمام زندگی بود.
کاش پلکهات راه چشمهات رو نمیبست،
آخه چشمهای تو دیوونه کنندهست.
از تو گل میکنه خنده رو لبهام و
کاش پر ستاره میکردی شبهام رو!
تا تو میری دل کوچکم میگیره،
روی خشکی لبم خنده میمیره.
خلاصه کتاب:خلاصه:
میان داستان و حقیقت پردهای است، پردهای که پشت آن رازهای کوچک و بزرگی پنهان شده. پسر جوانی که گناهکار جلوه داده میشود و به مهمانی سلول سرد زندان دعوت میشود و وکیلی که سعی در نجات او دارد.
مواد، دروغ و تهمت سه واژه که آزادی جوانی را سلب کرده و او را به دام مرگ نزدیک ساخته است. حال چه کسی پرده از این رازها برمیدارد؟ دروغ یا گناه؟ کدام یک قاتل آزادی جوان شدهاند؟ مقدمه:
بازیگر اصلی زندگی کیست؟ شانس و تقدیر؟ به راستی این شانس چیست که مردم از آن دم میزنند؟
شانس، تقدیر ک سرنوشت یک لفظ برای موفقیتها و تضاد آن توجیهی برای شکستهای آدمیان است. یعنی باید بپذیریم که کریم و رحیم زندگی انسانها کسی است که سیر زندگی آفریده خود را در مکتب سرنوشت تاریک ثبت مینماید؟
عامل بعدی موثر در زندگی انسانها پول است. آدمی با پول زندگی همنوع خود را بر چوب حراج میزند. برای کسب مقام و یا پولی بیشتر آدمی را طعمه مرگ میکند و به درون سیاه چال سهمگین مادیات میاندازد.
پول یک ورق کاغد، ارزشش از خون والاتر رفته است به طوری که آدمها به جان یکدیگر میافتند و هزاران اعمال کثیف را برای کسب آن ورق کاغد پیاده میکنند.
خلاصه کتاب:خلاصه:
زنی خسته و بیپناه در شهری ویران شده، زنی که به تنهایی مجبور به حفاظت از فرزندان خود است در حالی که جان دفاع از خود را ندارد.
اویی که هیچگاه در برابر ناعدالتی جهان سر تعظیم فرو نیاورده حالا توسط زانوان بیرحم جنگ کمر خم کرده و نمیتوانست کمر راست کند.
آیا او قادر به حفاظت از خود و فرزندانش میان گرگان درندهخوی خواهد بود یا در چنگال آن گرگها برای همیشه اسیر خواهد ماند؟ مقدمه:
وقتی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربهام مرد گریه نکردم، موقعی که در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، حتی وقتی بر خاک ماه بوسه زدم گریه نکردم؛ اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم زمین پشت انگشت شستم پنهان شده بود، آنوقت بود با تمام وجود اشک ریختم که در این تیله آبی حقیر انسانها بر سر چه میجنگند؟!
«نیل آرمستراک، اولین انسانی که بر روی ماه قدم نهاد.»
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.