خلاصه کتاب: خلاصه:
افسانهای قدیمی که صدها سال قدمت داشت؛ بیش از یک آثار باستانی! افسانهای که هشدار داد هیچگاه در تاریکی پا نگذارم تا قربانی قاتل تاریکی نشوم. موجودی با یک لبخندِ سهمگین! به یقین از همان روز بود که همه چیز دگرگون شد و من با این خرافات کابوسین همراه شدم. همان لحظه که شنیدمش، قطعا آن افسانه به واقعیت تبدیل شد.
این افسانه تا چه اندازه ممکن بود حقیقت داشته باشد؟ آیا قاتل تاریکی چهرهاش در سایهها پنهان بود یا میشد به راحتی او را دید؟ مقدمه:
هر کجا شب باشد او هم آنجاست. در تاریکی پرسه میزند، قربانیان خود را در تاریکی پیدا میکند و خونشان را مانند زالویی میمکد.
او نه شیطان است و نه اجنه! او یک قاتل است، قاتلی که همگان نمیبینند. قاتلی که زادهی توهم است، توهمی سرد و دردناک که باعث اتفاقی وحشتناک و دردآور میشود. کابوسی بیپایان و ابدیست که در آخر چیزی جز مرگ به همراه ندارد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
این فرصت تنها یکبار میتوانست نصیبش شود. نمیدانم تصمیم خبرنگار برای نشستن در جایگاه لق و کج مصاحبه خودخواهی پدرش یا تصمیم قاطع خودش بود؛ اما هر چه بود میتوانست او را به هلاکت بکشاند.
چه کسی دوست داشت با این قاتل زنجیرهای مصاحبه کند که این خبرنگار برای به دست آوردن فرصت مصاحبه، آن هم یک روز قبل از اعدام دالیا دست و پا شکسته بود؟ مگر نمیدانستند دالیای سیاه یک جهان را با ایدههای تاریکش آشوب کرده؟ مگر از چشمان بیتفاوتش بوی خطر به مشامشان نرسید؟ مقدمه:
سرنوشتش را با یک تصمیم متوقف میکند. شاید همان توقف هم جزئی از سرنوشتش یا بدشانسیاش بوده.
این خط سرنوشتش از هر جایی که منشاء میگرفت و با دست هر کسی که نوشته شده بود، جز هلاکت، توهم و غرور چیزی به دنبال نداشت.
تصمیم گرفت لبهی پرتگاه بایستد. مغرور به پایین نگاهی انداخت و فکر کرد شناگر ماهریست و میتواند بدون خیس شدن پاهایش روی سطح آب قدم بردارد.
او هنوز خبر نداشت پرِ پروازش قبل از فرود شکسته است و پرتگاه او را با خودش به عمق خفگی خواهد کشاند.
خلاصه کتاب:خلاصه:
درون رستورانی که تنها غذای گیاهی سرو میشود، در حال نعره کشیدن و فریاد زدن است. او بالاخره در این بیابان رستورانی را پیدا کرد و خواستار گوشت شد؛ اما در آنجا و طبق قوانین جز سبزیجات قاعدتا چیزی سرو نمیشد.
حالا این گارسون بیچاره بین دوراهی پیمان به عهد و عهدشکنی در ازای زنده ماندن گیر افتاده! چه کسی درون آن مکان در حال نعره کشیدن است؟ گارسون در این تعارض منفی-منفی کدام راه را انتخاب میکند؟ مقدمه:
شک نکن قانونِ حفظ تعهد از هر چیز جدیتر است. وقتی سخنی را به قسم میبندی مگر از جانت سیر شده باشی تا زیر آن بزنی. تو مرگ را به چشم میبینی و پیمانت را با تصور آزادی از مرگ میشکنی؛ اما از کجا معلوم عواقب این شکستن از خودِ مرگ سختتر نباشد؟!
هر آنچه متصور شوی به بدترین شکل پس از بستن پیمان، پشت در این عهد منتظرت میماند تا زمانی که خودت آن را آزاد کنی و پس از آن به هر چه میخواهد دچارت میکند. حال میخواهد گرگی گرسنه پشت درهای رستوران منتظرت باشد یا گرگهای بیشتر بابت شکستن پیمان به تو حملهور شوند؟ شاید نام دیگر این داستان را باید بد شگونِ واقعی گذاشت!
خلاصه کتاب:خلاصه:از روزهای یکنواختی که یکی پس از دیگری شروع میشدند گلایه داشت، او خسته از هر روز تکراری و معمولی بود.احساس رباتی را داشت که طبق برنامهای از پیش تعیین شده باید عمل کند و بابت این موضوع گلایههای بسیار در درگاه الهی کرد؛ سپس همین گلایهها باعث برآورده شدن آرزویش شد.یک روز غیرتکراری با رخدادهایی عظیم و دلهرهآور که هیچوقت نمیتوانست پیامدهای آن را متصور شود. چه چیزی زندگی را بیش از پیش برایش سخت کرد؟ یعنی آن پیامدها از روزهای تکراری ترسناکتر بود؟مقدمه:آرزو کردم کاش طوری دیگر شروع میشد و به نحوی دیگر پایان مییافت، روزهای یکنواخت زندگیام را میگویم!شاید این آرزو تنها از دور خوش است، شاید وقتی در دلش قرار بگیرم خدا را برای داشتن همان لحظات تکراری التماس کنم.هیجانی مضاعف را خواهان بودم و خدا آن را برایم مقدر ساخت و من هیچگاه فکر نمیکردم بخاطر دوباره تکراری زیستن در پیش درگاهش التماس کنم و از گذر یک روز غیرمعمولی هراسان گردم.این همان آرزویی است که میگویند تنها از دور زیباست و از نزدیک همچون باتلاقی است که تو را دربرمیگیرد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
دخترکی نقاش قلممو را به رقص درآورد و طرحی زیبا را بر روی بوم کشید.
چرخش قلمش بر روی بوم به راستی معجزه میکرد، رنگها گویی جانی تازه میگرفتند و در صفحهی نقاشی به خودنمایی میپرداختند؛ اما صدایی روح دخترک را آزار داد و آن صدا چنین میگفت: «اسم خودت را نقاش گذاشتهای دختر؟»
عجیب بود، مگر نقاشیهایش طبیعیتر از هر چیزی نبود؟ آیا در پشت آن کلمات پر از انرژی منفی میتوانست دلیلی نهفته باشد؟
مقدمه:
من به جایی رسیدهام که تو آرزویش را داشتی، این نه تقصیر توست و نه گناه من.
شنیدن حرفهایی با انرژی منفی حق من نیست و تو مستلزم نظر دادن به کارهایم نیستی. گاهی میتوان سکوت کرد، میتوان راهش را پیدا و تلاش کرد، میتوان به جای حسادت به تشویق پرداخت، تو مقامی را داری که من ندارم و من هنری که تو نیاموختهای.
همه ما با دیگری تفاوتی داریم و این بسیار خوب است؛ چرا که میتوانیم به جای رقابت، به تشویق و عشقورزی بپردازیم.
خلاصه کتاب:خلاصه:
سایهها به سرعت میدویدند و قصد ربایش جانم را داشتند، در هر جایی از این خانهی کذایی همراهم بود و لبخند عجیب و بزرگش را در بین تاریکی به نگاه لرزانم هدیه میکرد. بالای سرم، زیر تختم؛ حتی در خواب یک دقیقه تنهایم نمیگذاشت. لبخند بزرگ، چشمان تیره و اشکهای قرمز و آویزانش همراه همیشگیاش بود و بیدرنگ باعث وحشت وجودم میشد. امروز چهلمین روزیست که از دفنش میگذشت و حالا آمده بود تا با سایهها من را هم با خودش به سرزمین تاریکی ببرد.
نمیدانم این توهمی است که به ناچار گرفتارش شدم یا روح اویی که دفن کردم مرا اینگونه میآزارد؟
مقدمه:
موجودات شب به دنبالم افتاده. دنیایم را بلعیده و مرا شکنجه میکنند، شاید این کار تنها راه برای جبران اشتباه مرگ او بود.
آخر این جاده طویل سرنوشتم را به درهای بیپایان پیوند زدهاند که نه میشود پرید و نه پلی به آن طرفش زد. گویی تقدیرم چیزی جز بیچارگی از آنم نمیکند و نمیکند!
وحشت از چهرهی ترسناک دوستی که حالا دیگر در بین ما نبود و هر بار به قصد ربایش به سمتم هجوم میآورد امانم را بریده بود، میترسیدم زودتر از پیروزی او، این وحشتش باشد که جانم را میگیرد.
در نهایت میدانم که تنها یک راه دارم، راهی که شاید فایده داشته و تنها مرحم قلب ناآرامم باشد، فقط کافیست دست او را بگیرم.
خلاصه کتاب: خلاصه:
بد شناسی عاشقش شده بود. انگار از هیچ طرف راهی برای فرار از این عشقِ اشتباه وجود نداشت، حتی اگر از حالا مواظب بود کاری نکند از دفتر رئیس تا زیر دوش آب گرم فقط بد شناسی او را همراهی و اتفاقات سهمگینی را پیش پایش پرتاب میکرد.
ساعتها به آرامی میخندیدند و او هر لحظه از این روزِ تمام نشدنی سرختر میشد و مشتهایش را محکمتر گره میزد.
جانش به لب آمد، گردن بد شانسی را گرفت و آنقدر فشرد تا بالاخره...
بالاخره چی؟ میخواهید بگید بد شانسی دیگه طلاقش میده؟ مقدمه:
سرنوشتش با سایهای به رنگِ شومی از شانس پوشیده شد... نمیدانم؛ هر چه که هست در اعصابش میتازد و او را با تلاطم به اطراف پرتاب میکند، آنقدر محکم که صدای شکستن استخوانهایش را میشنود؛ اما دمی بر لب نمیزند.
فقط دستهایش را بر زمین میکوبد، دندانهایش را فشار میدهد و چشمانش را با فشار میبندد تا شاید زودتر این حالهٔ تاریک دست از سِیر زندگیاش بشوید و او را کمی به نفس آسوده مجاز بداند.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.