رمان نوشته خیالی| مبینا فروتن کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه: بهم میگویند قاتل کوچک، قاتلی که با دستهای پدربزرگش قاتل شد. یک دختره ششساله چه میداند از درد کشیدن، درد و ناله کشیدن بقیه، چرا باید برای من اینها شیرین باشد؟ چرا باید طعمه تلخ مرگ را بچشم؟ چرا باید با دستهای مادرم بهسمت مرگ بروم؟ مقدمه: زندگی واژهایست که در ابتدا رنگ سبز در ذهنت تداعی میشود اما به ندرت آن رنگ سبز تبدیل به رنگ سیهای شده که تاریکی شب را در گرفته. حال زندگی من میان آن سیه رنگی قرار گرفته که هر چه تکاپو میکنم بُرون آیم، بدتر در آن گرداب غرق میشوم... آنقدر غرق که تا اجل به سویم نیاید، از این «زندگی» رهایی ندارم...