رمان زندگی با چاشنی مادر | معصومه (پریناز) عباسی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
سوگلی خانواده جهانبخش به حدی خودسر و خودرای شده که کسی نمیتونه مقابلش بایسته، اما فردی از راه میرسه که نه تنها اون رو سر رام میکنه؛ بلکه بلایی سرش میاره که تا مدتهای طولانی مثل عروسکی بیاحساس و منزوی میشه.
کیوان چطور آسمون قلب برکه رو سیاه و تاریک میکنه؟! آیا دوباره، با روزنهای امید و یا شاید تجدید دیدار با فردی که فکرش رو هم نمیکرد آفتاب در قلبش طلوع میکنه؟ یا گرد غم و ماتم تا ابد روی زندگی برکهی شیطون سابق نشسته؟! مقدمه:
باشد میروم اما بگذار قلبم پیشت بماند، چرا که پس گرفتن هدایا را نیاموختهام.
حتی اگر خود بخواهم دلم قصد برگشت ندارد و زندگی را در تو میبیند.
میروم بیقلب و بیاحساس، جسمی که تو کنارش نباشی همان بهتر که به مردهای متحرک بدل شود و پذیرای هیچ دست گرمی نباشد.
میروم در حالی که پای رفتن ندارم، نای دور شدن ز تو را نداشته و هوای تو را برای تنفس کم دارم.
میروم با آنکه میدانم دوری از تو برایم عذابها میآورد.
مرا به یادت بیار، خاطراتمان را، نگذار با رفتنم خود را به کام مرگ بکشانم. آسمان دلم را از سیاهی شب نجات ده و دوباره حوالی قلبم آفتابی شو.
نرجس/پروازی
%3Cscript%3Ealert%28%27XSS%27%29%3C%2Fscript%3E