خلاصه کتاب
خلاصه:
در مقام نویسندگی و شاعری حرفی ندارم اما، بگذار کمی سخن بگویم از تو،
من و چشمان سیاهت که دلم را برده، یا همان خالِ کلاغی روی گردنت که شبم را خورده، یا همان موی مُجَعد که تهِ ریشهی قلبم رفته، یا که آن لبخند قشنگت که به دل افتاده؛ چه بگویم دگر از اوصافت؟
که شدم تشنه و مدهوش به آن اخلاقت!
ناروا نیست اگر این منِ دیوانه بگوید
که شدم کافر دین و مومن به همان چشمانت! مقدمه:
بشوم یار دلت میشوی عشق دلم؟
بشوم سنگ صبورت میشوی یار دلم؟
بشوم لیلی تو میشوی مجنون من؟
بشوم مرهم دردت میشوی درمان من؟
بشوم وصلهی تو میشوی آرام جان؟
بشوم تاجر عشق میشوی بایع جان؟
بشوم آن یار دلخواه میشوی ساقی دل؟
بشوم آن یار جانخواه میشوی ناجی دل؟
بشوم آیدایِ تو میشوی شاملوی من؟
بشوم شاعر عشقت میشوی ابیات عشق؟