داستان گلی در دامن کوه| معصومه یعقوبی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
در روستای کوچک و آرامی، جوانی دلیر عاشق دختری بود. یک روز، پسرک جوان در حین کار در باغ، ناخواسته باعث آسیب دیدن دخترک میشود. در تلاش برای کمک، دستمالی از جیبش بیرون میآورد که به طور ناگهانی بند لباس گمشده معشوقش در آن پیدا میشود. این حادثه سوالاتی را درباره رازهای خانوادگی و تأثیر آن بر عشقشان مطرح میکند. آیا این آسیب سایهای بر عشق آنها خواهد انداخت و آیا رازهایی وجود دارد که عشقشان را پیچیده کند؟
مقدمه:
در دل طبیعتی بکر، جایی که کوهها به آسمان میرسیدند و دشتها با لطافت گلها به زندگی رنگ میزدند، داستانی آغاز شد که هنوز در گوش زمان طنینانداز نشده بود. صبحها، وقتی آفتاب به آرامی کله سحر را بیدار میکرد، دو روح جوان بهطور ناخواسته در جستجوی یکدیگر به سوی رویاهایشان گام برمیداشتند. او پسر زمین و آفتاب و او، دختر باران و مه. هر یک غرق در دنیای خود، غافل از این بودند که سرنوشت در پس هر گام، در کار برقراری پیوندی عاشقانه و جاودانه است. سکوت جنگلهای سبز و صدای خروش رودخانه، تنها گواهانی بودند که در انتظار وقوع یک عشق ناب و بینظیر بودند، عشقی که هنوز سیل حوادث و روزگار آن را درک نکرده بود. در بین گلهای وحشی و بوسههای نسیم، قرار بود این عشق به گلی تبدیل شود که نه فقط در قلب آن دو، بلکه در هر گام و در هر کلامشان وجود داشت. آیا عشق میتواند بر موانع و ناپایداریهای دنیا فائق آید و داستانی را بنویسد که هیچ کتابی آن را ثبت نکرده باشد؟ این قصه، اینجا، بین خواب و بیداری، به وقوف میرسد.