داستان کوتاه کبودی روی تن | مبینا فروتن کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
خانوادهی سه نفرهام که درگیر یه معظل بزرگ شدهاند، معظل از هم گسستگی عشق بین دو ستون اصلی خانواده، مادر و پدرم.
بیشک این موضوع تأثیر بسزایی بر روحیه من داشت که تک فرزند خانه بودم، نمیدانم آخر کدام شخصی میتواند جلوی چشمان کودکی شش ساله مادرش را شکنجه کند و حال همان موضوع مرا درگیر غم بزرگی میکند، غمی که نمیدانم چطور از ببین ببرمش، آیا اصلا من میتوانم؟ آخر چطور میتوانم دوباره آن دو را آشتی دهم؟ مقدمه:
نفرتانگیر و ترسناکتر از هر تصویری است، حتی فکر کردنش گریه را بر چشمانمان هجوم میآورد، چه رسد به دیدن آنکه دارند مادرت را شکنجه میکنند، آخر کدام شبگاهی میتوانند برای چشمانی که داری هر لحظه جان میدهی آنها را بدزدند، آخر چه کنم.
گویی دلش زجه و کمک دیگران را میخواست برای دلش تا آرام گیرد، ولی آخر چرا فرد عزیز شده بر داستان مرا انتخاب کرده تا صدای نالهی دردش را برای دلش آشنا سازد، او واقعا شبگاهی ترسناک است.