داستان کوتاه پاییزی در زمستان | فائزه پورمطلبی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
دیدار اولم با تو مرا به قعر دلتنگی فرو برد، دختری بودم خارج از دایرهی عشق و فقط با چشمانم آن را به تمسخر میگرفتم. تپشهای قلبی که برایت به هیجان افتاد من را برای عاشقی کردن طلبید و هوای قلبم را به بوی پاییزیِ تو گره زد، پاییز تو را برایم بدون آنکه بدانی به نکاح در آورد و روز به روز حجم عظیمی از احساسات را بر قلبم جاری ساخت. و هم اکنون که سیزدهسال از آن زمانی که زهر شیرینت به وجودم جاری شده میگذرد من در گوشهای از اتاقی که بوی تو را میدهد قلم به دست؛ از دلتنگی نغمهسرایی میکنم. اما آوازخوانیهای این خستهدل بعد از چندین سال بیجواب میماند؟! یا قلبت صدای تَرکتَرک خوردن قلبم را با جان و دل میشوند؟ سوال این است، فراق یا وصال؟