داستان کوتاه غم اَفزا| بهار زارع کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
همه چیز از آن روز شروع شد، درست روزی که به خود آمدم و دیدم در سردخانه بین انبوهی از مردهها نشستهام و همراه با آنها از سرما جان میدهم؛ حتی گاهی خود را در بین انبوهی آتش میدیدم که همچون تکه چوبی در آن میسوزم و تبدیل به خاکستر میشوم.
من دیوانه نبودم فقط هرچیزی را که میدیدم به زبان میآوردم.
اما تا کی کابوس روزانهام مرا رها میکرد؟ در روز روشن و کابوس؟ الحق که از دیوانه گذشته است، من یک روانیام! مقدمه:
به راستی ما به چه علت در سیاهی شب به دنبال نور خورشید میگردیم؟!
همینقدر کوتاه و همینقدر ساده!
روزگار، ما را بازیچهی دست خود قرار میدهد...
هرچه قدر هم که التماس کنیم، آنچه نوشته شده را به عمل میرساند!
مرد همسایه همیشه میگفت: « بگذار همیشه یک جای زندگیَت لَنگ باشد؛ رو به راهیِ همه چیز، ترسناک است و بوی طوفان می دهد!»