
داستان کوتاه غضنفر کله فروش | ماهی.ر کاربر انجمن دیوان
همهچیز از یک روز بارانی شروع شد، روزی که دختر قصه دنبال یارش میگشت و نمیدانست لحظاتی دگر خدا برایش نشانهای از او میفرستد.
شاید در همان هنگام، دهن به دهن شدن با پسرک برایش جذاب بود؛ اما او که نمیدانست بعدها چه جنگهایی انتظارش را میکشد و آن جنگ در حین سود داشتن باعث میشود که از کار چندین و چندسالهاش اخراج شود. آن کار چیست؟ سرنوشتش به کجا ختم میشود؟

















