داستان کوتاه غروب جزیره | فاطمه رشیدی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
شاعری که برای خلق شعرهای جدیدش به مسافرتی چند ماهِ میرود، وارد چالش جدیدی در زندگیاش میشود. او در غروبای در جزیره قلباش را به دو یاقوت سیاه میبازد و حال باید به خود و شخصی که قلب او را ربوده است اعتراف کند، اعترافی سخت، اعترافی از جنس عشق، و هر لحظه برای اعتراف دیرتر میشود.
آیا پسرک میتواند اعتراف کند؟ یا تا ابد خود را محکوم به سکوت میکند و رماناش را از دست میدهد؟ مقدمه:
گویی در چشمانم زندگی میکنی، در سرم و در سراسر قلبم، محبوبِ من تو تمامِ من شدهای، میدانم تلاشهایم بیفایدهست و تو تا ابد در جان من میمانی احساس میکنم غرق شدهام میان لبخندت میان موج موهای فرت وای از چشمانت چه بگویم؟ آن دو چشمان به رنگ شبات، سخت است روبهروی این همه زیبایی!
به ایستادی و اعتراف به دوست داشتن کنی اما من همیشه در افکارم و قلبم عاشق تو خواهم ماند حتی اگر آن را به زبان نیاورم.