داستان کوتاه شگفتانه مشمئز کننده | نرجس پروازی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه: همه مکانی دنج را برای قرار ملاقاتهای عاطفی خود انتخاب میکنند و هدایای چشمگیری را به معشوق خود میدهند، همه برای خنداندن دلبرشان هرنقشی را ایفا میکنند و سپس لحظات رویاییای را در کنار هم رقم میزنند اما این موضوع برای من صدق نمیکند؛ چرا که نامزدم در یک روز سرد پاییزی مرا به درمانگاهی ناآشنا کشاند، نه برای آنکه بیمار شده و یا حالش بد است بلکه بهخاطر آنکه سوپرایزی برایم دارد. چه سوپرایزی میتواند برایم داشته باشد که با شنیدنش مو به تنم سیخ و آب بر سرم خشک شود؟! آیا میتوان اسمش را هدیه گذاشت؟! مقدمه: تو همانی که دلم میخواهد در چشمانش زل زده و خیره در مردمکهای شبگونش تبسمی عاشقانه تحویلش دهم! چندین پلک برای دلربایی زنم و فاصله را با قدمهای کوچک و شمرده بشکنم؛ آنقدر نزدیکش شوم که قادر باشم هوایش را به ریه بفرستم و گرمای تنش را حس کنم. یک دستم را روی قفسه سینهاش بنشانم و دست دیگرم را پشت گردنش قرار دهم. سرم را جلو برده و نفسم درست در کنار پوست گردنش بیرون بفرستم؛ سپس آرام و نوازشگونه در بغل گوشش زمزمه کنم: - سوپرایزت بخوره توی سرت روانپریش!