داستان کوتاه سرگردان در جنگل |نگار بیگ کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
ترنم که با دوستهاش به گردش سه روز میره، یک روز صبح از سر بیحوصلگی بلند میشه و به جنگل میره، انقدر راه میره که خودش رو وسط جنگل پیدا میکنه.
به این طرف میدوِ و به اون طرف میدوه، اما کسی رو پیدا نمیکنه و وسط جنگل میشینه که کسی دستش رو، روی شونهی ترنم میزاره.
اون شخص کی میتونه باشه؟ چه کسی ترنم رو از جنگل نجات میده؟ مقدمه:
یک قدم... دوقدم... سه قدم.
دلگرمی من برای ادامهی این راه.
اطمینان حاصل شدهی من از این راه.
سرخوش، بدون هیچ فکری و نگاه کردن به پشت، قدمهایم را استوار برمیدارم.
بودن من در این جنگل... استواری من تن این صدای مهیب را میشکند، اما وقتی به خودم میآیم که این صدای مهیب ست که تن استوار من را میلرزاند!