داستان کوتاه رِتخُوَیل | آیلی.ع کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
سورن، پسری که طی یک تصادف تلخ بخش مهمی از حافظهاش را که مربوط به دلبرکش بود را از یاد برده است، هر شب خواب دخترکی را میبیند که از گذشتهی او سرنخهایی به او میدهد. او با متصل کردن سرنخها به خاطرات شیرینی از گذشته میرسد که متعلق به دلبرکش است؛ همان دلبرکی که هر شب خوابش را میدید. اما او قبل از او را هیچ به یاد نمیآوَرد.
زمانی که تصمیم گرفت به دنبال لیلی گم گشتهاش برود، با دیدن چیزی خاطرات به یکباره به مغزش هجوم و حقایق دردناکی را برایش پدید میآورند.
در پشت پردهی آن تصادف چه حقایق دردناکی نهفته است؟
به چه علت پسرک قصه، خواب دلبرکش را میبیند؟ یعنی در گذشته چه اتفاقاتی راخ داده است؟ مقدمه:
من همه جا مشتاق شدهام برای دیدن چشم سیاهت؛ همه جا چشم شدهام به دنبال تو گشتم. شدم عاشقی مجنون به دنبال لیلیاش؛ در خیال خود یادم آمد تو را که روزی گفتی میروم و پیدایم نمیکنی! به خود خندیدم و گفتم خیال است!
شب بود، شبی آرام بود! مهتاب میدرخشید، تو محو آسمان و من محو چشمهایت.
اما تو رفتی و من ماندهام هر شب خیره به مهتاب، خاطراتت را مرور میکنم. من ماندهام به همراه خاطراتت، که شاید روزی از روزها پشیمان شوی و برگردی!
(محدثه/مسکولی)