داستان کوتاه دیستنس لاو | ساجده بهمنی کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
عشقی که در خواب و رویا با ملاقات کردن همدیگر شروع میشود.
دخترک خبر ندارد کسی که ملاقات میکند یک خواننده است که حال روحی خوبی ندارد و در روزی که برای خواندن آهنگ جدیدش به بیرون میرود مردم از او انتقادهای وحشتناکی میکنند.
پسرک دگر نمیتوانست ببیند و بشنود که مردم دلشان میخواهند او بمیرد پس تصمیم میگیرد که جان خود را بگیرد.
آیا پسر جان خود را میگیرد؟ آیا دخترک از این خودکشی باخبر است؟ مقدمه:
همهچیز ناگهانی رخ داد!
بیاجازه در دلم نشستی و صاحب وجودم شدی، آمدی زخمهایم را چنان مرهم بخشیدی که دوا چنین نمیکرد، آمدی و زندگیم را نورانی ساختی. یک آن تمام وجودم شدی، تو را با جهان عوض نخواهم کرد!
بیا تا همیشه در کنار هم دوتا عاشق بمانیم، بیا آنقدر عاشق شویم که گویی لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت هستیم!
بیا قول دهیم تا ابد دستانمان قفل هم باشد!
زیبای من، دوستت دارم...