داستان کوتاه خیابان خداحافظی | مهسا.م کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
نفس عمیقی کشیدم و توی آینه نگاه کردم که لبخند از لبهام پر کشید؛ عروس توی آینه با اشک نگاهم میکرد، دستم رو زیر چشمم کشیدم و اشکی حس نکردم، تصویر توی آینه لبخند غمگینی زد و به پشت سرم اشاره کرد به جهت انگشتش نگاه کردم و چیزی ندیدم، برگشتم سمت آینه دیگه دخترک گریون توی آینه نبود و بهجاش روی آینه حک شده بود:
«محکوم به مرگ»
یعنی همهی قصهها محکوم به مرگِ؟ پس حکمت خدا چی میشه؟ کسی که توی جوونی میمیره آرزوهاش چی میشن؟ مقدمه:
گاهی باید ماند به پای عشق...
گاهی باید رفت برای عشق...
گاهی باید گذشت از عشق...
گاهی باید بخشید عشق را...
گاهی هم میخواهی به پای عشق بمانی ولی از ازل در تقدیرت رفتن نوشته شده است؛ پس باید گذشت و رفت، فقط برای عشق...