داستان کوتاه توطین| آیسو علیزاده کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
گاهی انسان نمیتواند در برابر غم سرنوشت تاب آورد و کمرش خم میشود؛ گاهی سرنوشت مرگ را برای بیگناهترینها رقم میزند. ساواشی که در غروب دردناک جمعه، لیلیاش را غرق در خون میبیند و او را به بیمارستان میرساند. اما! قلبش را همانجا، کنار دخترک جا میگذارد. عشقی که بهجای خوشحالی، همراه با غم بود!
زمانی که آسایش در کما به سر میبرد، مجبور به یک ازدواج اجباری میشود. اما در شب عروسیشان، خبری به دستش میرسد که سرنوشتش را عوض میکند.
آن خبر، چه خبری بود؟! مقدمه:
به قدری ساکتم حالا؛
که انگاری؛
درونم حکم آتش بس،
و حالِ چشمهایم خوب و آرام است.
به قدری ساکتم انگار؛
میان شهر قلبم، صد هزاران مُرده دارد شعر میگوید...
ببین من ساکتم، این بغض و این آشوب، از من نیست...
دلم تنگ است؟ اصلا نیست
کسی را دوست میدارم؟ نمیدارم
رها، آرام و معمولی؛ شبیه کلّ آدمها
میان موجها چون قایقی؛ بی سرنشینم، بی سرانجامم...
نه فکری در سرم دارم،
نه عشقی در دلم،
آرامِ آرامم...
(نرگس صرافیانطوفان)